طول کشید تا بتوانم خودم را برای نوشتنَش راضی کنم، و این از آن بود که برای نوشتن باید آزمونی در کار باشد و آزمودنی. اصلن همین آزمودن است که میانِ شجاعتِ منتشر کردنِ یک نوشته، محضِ انجامِ وظیفه، و حماقتِ آدمِ خوبی که جز خودنمایی تکلیفی برای خود قائل نیست، فرق میگذارد. حالا این آزمون تمام شده است. حالا که سنگینیِ موضوعی که به ظاهر غیرِ قابلِ نوشتن بود از روی دوشم برداشته شده است، میتوانم راجع به آنْ صحبت کنم و بنویسم. حالا که آزمودن تمام شده است، میتوانم از بالا و هم از پائین به موضوع نگاه کنم.
سعی بسیاری و، خوشبینیِ بسیارتری لازم است تا آدم به جملهی "ادب، آداب دارد. " بر بخورد و از درِ استهزا وارد نشود_ یعنی مجبور نشود که وارد بشود.
ادبْ فقط برای ترسوها_ برای بزدلهایی که روی زمین میخرندْ آدابی دارد؛ برای آنانی که یا نوشتن را امری والا میدانند که از آسمان آمده و فقط برای آنانْ پا بر زمین گذاشته و خلقِ هنری را به آنان منحصر کرده است، و یا آنانی که به قدری ضعیف هستند که باید مغزشان را برای انجام یک کار فریب بدهند.
اینکه برای نوشتن_ادب و ادبیات_ آدم بخواهد آداب و آیینی قائل بشود، جز بر این مطلب صحه نمیگذارد که هنرِ او چیزی جز وسوسههای شیطانی نیست که دست از سرِ او برنمیدارد.
فاکنر گفته است: "هنرمند موجودی ست که افسارِ او در دست شیاطین است. او نمیداند چرا او را انتخاب کردهاند و تازه معمولن اینقدر گرفتار است که فرصت سوال کردن را هم ندارد. هنرمند در کارش موجودی غیر اخلاقی ست و پیوسته برای انجام کارش حاضر است از هر کسی چیزی قرض کند، گدایی نماید، و حتی بدزدد. "
اگر این تعریف از هنر و هنرمند درست باشد، باز هم میتوان هر چیزی را که این نامها را بر خود میگذارد، تا حدی دارای نوعی خلاقیت تصور کرد؟
به هرحال هر هنرمندی_که نویسنده هم میتواند خود را در زمرهی اینان تصور کند_به نوعی که خاصِ خودِ اوست به هنر نگاه میکند. ولی نگرشِ او از کجا میآید؟ سرچشمهی تفکراتِ او کجاست؟
به نظر میرسد منبعِ الهامِ اغلبِ هنرمندان، ترسهای آنهاست. وقتی کسیْ از چیزی یا کسی یا موقعیتی میترسد، با خودش فکر میکند که برای غلبه بر آن باید به نوعی با آن روبهرو شود، و کدام روشْ بیخطرتر و متظاهرانهتر از هنر؟ نویسندهای هم که اینچنین درموردِ خودش و کارش فکر کند، جز دزدی که برای رسیدن به اهدافَش مجبور است روی زمین بخزد، نمیتواند کسِ دیگری باشد. نویسندهای که نوشتن را نوعی فضیلت میداند که دردسترسِ هر کسی قرارش نمیدهند، خود را نیز فاضلی تصور میکند که نوشتههایش باید روی چشمِ خواننده قرار بگیرند.
تمامِ اینها از یک ترس در نویسنده است که به وجود میآیند: ترس از صفحهی سفید؛ ترسی که از عجز در نوشتن سرچشمه میگیرد.
نویسنده نمیتواند این را تحمل کند. برایَش دشوار است که ببیند روزها و هفتهها گذشته و او جز طفره رفتن از نوشتن، کارِ دیگری که بشود "کار" نامیدش انجام نداده است. ولی چه چیز موجبِ این انسداد میشود؟
هنرِ حقیقیْ جانکاه است و از اساسْ فاقدِ لذت یک کاتارسیسْ برای کسی که آن را در معرضِ نمایش میگذارد. و نویسنده_یا هر هنرمندِ دیگری، نمیخواهد این را باور کند، برای همین است که باید بخزد. او یک دزدِ خزنده، یک بیعرضهی بهدستوپا میشود چون درست در لحظهای که نوشتن را نوعی اعتیادِ وسوسهبرانگیز توصیف کرده و تمامِ زندگی و بقایش را به آن ربط و نصب داده است، در حالِ مجال دادن به خزندهی درونش_ به مغزِ خزندهش، بوده است تا بتواند به آسانیِ هر چه تمام تر جولان بدهد. همین مغز است که باید فریب بخورد و با آداب و آیینی به راه بیاید تا گریبانِ دارندهش را نگیرد. برای همین است که کسانی که جز با انجام دادنِ آدابی خاص، قادر به نوشتن نیستند، به دزدیِ ادبی روی میآورند تا مگر آرامش یابند و ترسشان از بین برود. آنان میترسند چون به وقتش نجنگیدهاند، تجربه نکردهاند. آنها میخزند چون نوشتههاشان به کلی فاقد هر گونه صدای مستقل است. آنها میدزدند چون صداهایی که باید در حنجرهشان بپیچد و بیرون آید، توی مغزشان بیهوده میگردد.
زندگیها را به اهداف نمیشود وابسته کرد، بلکه باید آنان را به انگیزهها گره زد. نوشتن هم فقط یک هدف است.