آذرآبادگان
آذرآبادگان
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

خرمگسی به نامِ منتقد؛ در ستایشِ زبانِ گزنده

هنرمند	ژاک لویی داوید سال	۱۷۸۷ مواد	نقاشی رنگ روغن ابعاد	 ۱۲۹٫۵ cm × ۱۹۶٫۲ cm (۵۱٫۰ in × ۷۷٫۲ in) مکان	موزه متروپولیتن نیویورک، نیویورک
هنرمند ژاک لویی داوید سال ۱۷۸۷ مواد نقاشی رنگ روغن ابعاد ۱۲۹٫۵ cm × ۱۹۶٫۲ cm (۵۱٫۰ in × ۷۷٫۲ in) مکان موزه متروپولیتن نیویورک، نیویورک




"سطلِ آبِ بی‌ارزشی بیاب و خود را در آن خفه کن! قلمی پیدا کن و آن را به پیغمبریِ وجودت منسوب کن! صفحه‌ای سیاه کن تا کتابِ مقدسِ دینِ تازه‌ت را همه ببینند. "
  • برگرفته از کتابِ "مرام‌نامه‌ی موجودی میان‌مایه به نامِ نویسنده"

تمام‌ش از لحظهْ آغاز می‌شود. همه‌چیز_از احساسات تا منطق‌ها، همه به همان یک لحظه مربوط می‌شوند. مهم است که در آن یک لحظه چه چیزی رخ داده است. مهم است چیستیِ محتویاتِ لحظه‌ای که آدم را از جا بلند می‌کند و به کاری وا‌می‌دارد. باید بگذاری "لحظه" کار خودش را بکند. این می‌تواند مایوس‌کننده، ناراحت‌کننده، غم‌انگیز، یا حتا نابودگر باشد. اما.. نباید دل‌سپاری را متوقف کرد. "لحظه" باید بتواند به راحتی و آزادانه به دست‌کاریِ احوال‌ برود و دنیای دیگری را به صاحبِ خود نشان بدهد. او همواره یک درخواست دارد و نسبت به برآورده‌کننده‌ی آنْ اظهارِ تسلیم و تعلق می‌کند. لحظه همواره با کسی خویشیْ می‌کند که به درخواست‌ش پاسخ بدهد؛ درخواستی که پشتِ سرِ هم تکرار می‌شود: "حقیقت را بگو! " و تمامِ آنچه بایدْ، تمامِ بهین‌شدگی‌ها از همین لحظه‌ای آغاز می‌شود که باید دریافت و درک شود.

"لحظه را در‌یافتن" از این منظرْ به معنای گفتنِ حقیقت به هر قیمتی ست._ بله، روشی کاملا سقراطی. و سقراط، این بزرگ‌ترین دریافت‌کننده‌ی لحظهْ در دنیای باستان، و شاید اولینِ منتقدانِ راستین، چه فکر و احساسی در اطرافیان‌ش_جامعه‌ش، ایجاد می‌کرده است؟ چه کسی می‌داند که چگونه نگاه‌ش می‌کرده‌اند؟ آیا جز این بود که او را صدمه‌زننده‌ترین شخص نسبت به جامعه معرفی کردند؟ جز این است که او را شوکران نوشاندند تا دیگر نشنوند صدای کسی را که‌ خارقِ‌عادت را توصیه می‌کرد برای افزایشِ توانایی‌های جامعه؟

با این تفاسیر آیا منتقد بودن صرفا، شبیه سقراط بودن است؟.. به هیچ‌وجه. پس کلمه‌ی منتقد به چه کسی اطلاق می‌شود؟ در روزگاری که پس از مدرنیت، و پس از جاافتادگیِ اخلاقی‌گری ایستاده است، و مدعیِ این است که نقدْ نباید به کسی نیشتر و صدمه‌ای بزند، آیا می‌شود در انتظارِ ظهور و بروزِ منتقدی دلسوز بود که سوزشِ دل‌ش او را به زدنِ سهناک‌ترین صدمه‌ها و ایجادِ عمیق‌ترین زخم‌ها فراخوانده؛ زخمی مشابه زخمِ زده شده توسطِ یک پزشک؟

در این روزگار، یک منتقد، به سختی می‌تواند یک انسان هم باشد. به سختی می‌شود تصور کرد که او دارندهٔ دانشی_ولو اندک_راجع به از‌هم‌گسیخته‌گی ست. و باز هم به سختی می‌شود او را به عنوان فردی در خاطر بازآفرینی کرد که در خیال نجات و اصلاح جامعه‌ی خود است. او همیشه خود را به عنوانِ یک ذرهٔ بی‌اراده معرفی می‌کند، ولی واقعیت این است که او هر لحظه، و به صورتِ کاملا تعمدی، و با اراده‌ای به اندازه‌ی اراده‌ی لشکری از ذرات، در حالِ ارتکاب به عملی ست که در‌نهایتْ افراد یک جامعه را از هم وا‌می‌کَنَد.

شاید سخنی بسیار صریح و تند به نظر بیاید اما، حقیقت دارد؛ پس باید گفته شود: منتقدانِ روزگارِ ما بیکار‌ترینانِ این جامعه اند، و از این موضوع حتی ذره‌ای هم عار ندارند. و دیگر قابلِ ذکر نیست که بیکار‌ها فاسد می‌شوند.

بی‌عاران از جوششِ خونْ بی‌خبرند، نسبت به قل‌قل کردن‌ش بی‌اعتنایند، پس دیگر هیچ "قل" ای را به جان‌شان نمی‌خرند.

گاهی دیده می‌شود که منتقد ها ایمانِ درستی به هیچ چیز ندارند_در بیشترِ اوقات البته. و دلیل‌ش هم خیلی مشخص نیست. شاید خیال می‌کنند هیچ‌چیز نمی‌تواند برای آنها به تکیه‌گاهی مطمئن تبدیل بشود که با تکیه بر آن بشود به کسی یا کسانی صدمه بزنند. و این دقیقا از تفکرِ آنها مبنی بر شخصی‌سازیِ نقد سرچشمه می‌گیرد.

منتقد‌ها عرضه‌ی نوشتنِ دانستان‌های خوب را ندارند. اگر هم روزی بر‌حسب اتفاق، داستان، یا داستان‌های نسبتا پرفروشی نوشته‌اند به این دلیل بوده است که از "رحم" تحتِ عنوانِ "مهربانی" یاد کرده‌اند؛ رحمی که به شفقت می‌انجامد و سپس ستمکاری به ارمغان می‌آورد. به نظرِ آنها کسی که موردِ ظلم واقع شده، از ناتوانی‌ش بوده است و کسی که ظلم کرده است، حتما دلیلِ قانع‌کننده‌ای برای کارِ خود داشته است. آنان بی که غریزه‌ی یک حیوان را داشته باشند، بر سیاست‌های جنگل پافشاری می‌کنند. منتقدانِ نقد مدرن می‌نویسند و از نوشتنِ داستان هم باک ندارند، گاهی انقدر حفاری می‌کنند تا به قلب یک جامعه برسند و با ضربه‌ای به آنْ قلبِ ملتی بلرزانند، تا با همین لرزشْ مورد ستایش قرار گیرند؛ و گاهی به قدری سطحی حرکت می‌کنند و ندای عامه‌نویسی سر می‌دهند تا مطمئن باشند هیچ رشد و دانشی به مردمان‌شان منتقل نکرده‌اند، و نخواهند کرد. تمامِ این‌ها از یک نگاهِ شخصی سرچشمه می‌گیرد. منتقدانِ این روزگار، که به طرزِ مرموز، بی‌دلیل، معاندانه و افراطی، جزء شنوندگان خاصِ موسیقی هستند، و به همین شکل نسبت به عنصر درونی‌شان اظهارِ بی‌اعتنایی می‌کنند، به شکلِ احمقانه‌ای مسائل را شخصی می‌بینند؛ حتی به مسئله‌ی نقد هم به مانندِ یک مسئله‌ی شخصی نگاه می‌کنند. اینْ همانقدر احمقانه است، که اعتقاد به شخصی بودن نبرد اهورامزدا و اهریمن.

نگاه شخصی به نقد است که باعث شده است هیچ نقدی آنچنان موثر نباشد. شاید نقد موثر را بتوان نقدی تعریف کرد که از قوانین نقد کلاسیک پیروی می‌کند و در عین حال به مانند نقد مدرن، خالی از عقده‌گشایی فردی و شخصی ست. جالب است که آدم عادت دارد همواره چیزهایی_از نگرش‌ها و اندیشه‌ها را برگزیند که دارای نوعی نقص یا عیب است. شاید از آن روی که همچنان بتوانند دستِ خودش را بالا‌تر از دست یک اندیشه قرار بدهد، و با این دستِ بالا، احساس قدرت کند.

اما حقیقت.. حقیقت باید گفته شود، باید تشریح و بازبینی بشود، باید برایش راهِ برخوردی پیدا بشود.. و عجب از این منتقدانِ بیکار! عجب از موجوداتی که چیزی از جنگیدن، و به‌سانِ آرِس_خدای جنگ بودن نمی‌دانند! عجب از منقرض‌کنندگانِ تراژدی‌نویسانی مانند سوفوکلس. باید کسی باشد که سخن گفتن‌ش و عملی کردنِ سخنان‌‌شْ روحِ شاعری را به گفتنِ شعری برانگیزد: "غمِ جانکاه را آرس بود که از چشم‌ها زدود. "

بدونِ یک منتقدِ دلسوز، جامعه از هم می‌پاشد و پر از متخصصانی می‌شود که متخصص اند و انسان نه. منتقدانْ افراد را به هم می‌دوزند، قلب‌هاشان را از هم جدا نمی‌کنند؛ جامعه را آگاهانه می‌نوازند، آن را از هم نمی‌پاشند.

جامعهحقیقتمنتقد
نگاشته‌های فاطمه اسمعیل زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید