نوشتههایی هستند که برای نوشتنشان باید از هفت خوان گذشت؛ و خوانْ مقالهای ست به گستردگیِ کلماتش.
ولی چرا باید این خوانها گسترده بشود؟ چرا باید قبل از نوشتنِ بعضی نوشتهها، نوشتههایی دیگر نوشت؟
گاهی نویسنده سعی میکند با نوشتنِ خرده مطالب، به دانشش بیافزاید. هر چه باشد دانشِ بیشتر برای او به معنای قدرتِ بیشتر است. گاهی هم راهِ رسیدن به یک مقالهْ چنان تاریک است که باید مقالهپارههایی دیگر وجود داشته باشد؛ مثلِ نورهایی کوچک برای رسیدن به نوری بزرگ. این هم نوعی از انواع دلایل گستردنِ خوانِ مقاله است: روشن کردن مسیر توسط نورانیتِ چند نوشته.
و اما دلیلی دیگر.. گاهی این گسترشْ نه دانشافزایی ست و نه نورپراکندن. گاهی اینْ فقط برای این است که نویسنده، چند روز بیشتر برای خودش و نوشتهش وقت بخرد.
ولی چرا نویسنده باید رنجِ گذر از هفت خوان را بر خود هموار کند و ادای خریدارانِ خوشقول را در بیاورد؟ آیا اینْ از سردرگمیِ او نیست؟
گاهی اتفاق میافتد که نویسنده نمیتواند از آنچه در ذهن دارد چیز بنویسد_نه به خیلِ دلایلی که گاهی میتوانند موجه باشند_به این دلیل که فضای نوشتهش بسیار از او دور است. گاهی فضایی که نویسنده باید در حال و هوای آن دست به نوشتار بزند، آنقدر دور است که برای نزدیک شدن و وارد شدن به آن، باید کمی جانْ کَند.
و اما سوال این جاست که چه زمان نویسنده از نوشته_در معنای صرفِ آن، فاصله میگیرد؟
روزی_یا شبی، یا غروبی حتا_ فضایی بر نویسنده مستولی میشود. میشود گفت این همان لحظهای ست که ایدهی نابی به ذهنِ نویسنده میآید؛ و این ایدهی ناب_این بیگانهی بیآزرم، تا زمانی که نویسنده درموردش ننویسد و چنان جاودانهش نکند که مطمئن شود بعد از مرگِ او هم زنده خواهد ماند، او را رها نمیکند. در اینجور مواقع نویسنده همان تنها کاری را میکند که میتواند انجام بدهد: دست به قلم میبرد، دوباره و سهباره و دههاباره؛ و باز هم نمیتواند چیزی از آنچه خودش میداند را به دانشِ دیگران_حتا یک نفرِ دیگر، اضافه کند. حالا باید چه کند؟ دیگر اینگونه نیست که او سطلِ خود را به عمقِ چاه آب بیاندازد و از عمقِ چاهِ "تاریخ" ، چیزی از بازماندهی حکمت و دانشِ نیاکانش را بالا بکشد و ازش بهره ببرد_سیراب بشود. پس او باید چه کند؟ در همچین شرایطی، بهترین و منطقیترین راهْ این نیست که صریح صحبت کردن را به تعویق بیاندازد و هی طفره بنویسد و خودشْ در عذابِ در بندِ یک ایدهی ناب بودن، شب و روز بگذراند؟ آیا راه دیگری برای او وجود ندارد؟
اما.. این ایدهی ناب و ارزشمند_ که نوعی شکنجهی مبتنی بر هنر است_ برای نویسندهش همچنان جذاب و خواستنی ست؛ چرا؟ چون از دلِ همین نابها ست که "افتخار" متولد میشود. از به ثمر نشستنِ همین نابِ جذاب است که "افتخارْ" مثلِ سوختی، به چرخدندههای زمانه تزریق میشود تا آن را به چرخش درآورد.
"افتخار" چیزی ست که نداشتنش یک بدبختی ست و داشتنش یک بدبختیِ دیگر.
"افتخار" برای کسی که از "خود" میترسد، یک بدبختیِ درست و حسابی ست. اصلن کدام بدبختی بزرگتر از این است که یک نویسنده مفتخر به عینیتبخشی به ایدهش بشود؟
برای نویسندههایی که ایدههای نابی دارند و آخرِ کارْ از پسِ انجامش هم برمیآیند هیچ "خودِ" قابلِ اعتمادی وجود ندارد. برای این نویسندگانِ آرام، این "خود" کسی نیست که آنها نمیتوانند از اندیشهی "او" بودن جدا شوند؛ بلکه این "خود" کسی ست که در مواجهه با آن نمیشود از اجبار محیط در امان ماند زمانی که سعی در چسباندنِ این پدیدهی ذهنی به هویتْ دارد.
این نویسندههای نابغه_که معمولن یا از این موضوع بیخبرند، یا اصلن نمیدانند باهاش چه کنند_ در مواردِ نادر، و بعد از اینکه در هضمِ فضای نوشته و ایدهی خود موفق شدند_آن هم به کمک برابرانگاریِ آن با فضای داستان و قرابتش با قهرمان، بعد از ده_پانزده سال تصمیم میگیرند عمرشان را به پای ایدهشان بریزند. پس بالا میروند، خرده مینویسند، مشاهده میکنند، لمس میکنند.. و.. بعد از سالهای طولانی دستگیرشان میشود که با خیانت به تنهاییشان، در واقع به خودشان ظلم کرده اند. آن زمان است که نویسندگان شیرفهم میشوند که تصویری که انگیزهی تا اینجا آمدنشان را فراهم کرده است، در تنهایی و خلوتشان جا مانده است.
و آن زمان برای فهمِ این موضوع بسیار دیر است که: آن ایدهْ از ذهنیتِ یک "خود"_که بسیار متغیر و سیال است_به وجود نیامده بوده است، بلکه از شهودی تعالیبخش و باشکوه برآمده بوده.
نه... الان دیر است. الان برای فهمش دیر است. رستم، طعمهی دام و دهان خوان هشتم شده است.