آذرآبادگان
آذرآبادگان
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

دردی ست غیرِ مُردن..


صبحْ برای او با فکرِ هولناک بودنِ داستان‌سُرایی آغاز شد؛ با یک اطمینانِ برآمده از نوعی تجربه‌ی شهودی. اینْ او را مضطرب کرد. در ادامهْ به شخصیت‌پردازی فکر کرد؛ به اینکه چطور در نود‌و‌نُه درصدِ مواردْ پرداختنِ شخصیت، بیشترْ ردیف کردنِ مشتی ویژگی_و نه حتا صفت_ را می‌ماند. و بعد.. باز در نود‌و‌نُه درصدِ مواردْ نویسنده شروع می‌کند به نوشتنِ داستانِ خود، با همین اطلاعاتِ اندک_اگر بشود این‌طور نامگذاری‌ش کرد.

حالا قرار است داستان‌ش آغاز شود، با همین چند شخصیتِ مکانیکی، و نویسنده انتظار دارد داستان‌ش پایان نیز بیابد. و نمی‌داند هیچ نویسنده‌ای تملکِ داستانِ خودش را ندارد، چه رسد به تملکِ شخصیت‌های خودش.

باری.. نویسندهْ داستان را آغاز می‌کند ولی تمام کردن‌ش به هیچ‌وجه در اختیار و دسترسِ او نیست. اصلن داستان‌نویس را با پایانِ داستان چه کار؟ با این اوصاف، آیا داستان‌نویس باید به بی‌رحمیِ یک جستار‌نویس باشد؟ باید همه‌چیز را بداند و وقتِ نوشتنْ همه را نادیده گرفته، از خود دور کند؟ آیا این در صورتی نیست که داستان‌نویسی مانند جستار‌نویسی عملی خطیر قلمداد شود و حسی به مانندِ بازی با آتش را در ذهن مجسم کند؟ و آیا "خود را در داستان محو کردن" _که یکی از مهمترین شگرد‌ها برای داستان‌گوییِ زیباست، بیشترْ مقاومت در برابرِ ندایی نیست که تمامِ قلبِ آدمْ آن را فریاد می‌زند؟

این انسانِ مدرن، این موجودِ باز‌اندیش که همه‌چیز_از جمله خودش و حتا

گذشته‌ش را _از بیرون نگاه می‌کند و هیچ‌گاه در خود و زندگی‌ش حضور ندارد چطور قرار است از این گردابِ ابهامات بجهد؟ اصلن چه‌چیز است که می‌تواند او را به عملی از سرِ شجاعتْ ترغیب کند؟ جز عملی که از سرِ التزامی بی‌بنیاد انجام خواهد داد، رفتار و کردارِ دیگری از او انتظار می‌رود؟

اما داستان.. نوشتنِ داستان برای او_برای شاگردِ همیشگیِ تمام‌ترین استاد_ از همین "جهش" آغاز شد؛ جهشی از تاریکی‌ها. و حالا، بعد از پایان یافتنِ اولین کتابَ‌ش، آدمِ دیگری شده بود. کتابَ‌ش همان کاری را برایَ‌ش انجام داده بود که انتظار داشت انجام بدهد. کتابَ‌ش او را مبتلا کرده بود؛ مبتلا به درد‌ها و افکار و احوالِ استادی که تنها مردی بود که او جز محبت و احترام، هیچ‌ پاسخِ دیگری به وجود و حضورِ او نداده بود.

استاد یک مردِ کلاسیک بود، تمامِ اعمالَ‌ش حاصلِ تحرکاتی درونی بود که مانندِ ارثیه‌ای برایَ‌ش ارزنده بود: چیزی مثلِ جوهره‌ی اخلاقیِ یک ملتْ که در کلِ تاریخ‌شان آنان را زندهْ ‌نگه داشته.

بعد از رفتنِ استاد، شاگرد نامِ این جوهره را داستان گذاشت، و داستان‌نویس شد تا بتواند تاب بیاورد. کتابی نوشت بی‌که از سندوم کتابِ دومْ خبری داشته باشد و اصلن بخواهد که داشته باشد. او جدل‌هایش را کنار گذاشت تا بر ذوقَ‌ش تکیه کند، تا هنر را_نه از منظرِ یک معمار، که از منظرِ یک نویسنده نگاه کند.

کتابِ اول تمام شده است و این هولناک است؛ این وجه هولناکِ داستان‌نویسی ست: آدمِ دیگری شدن_کسی جز شاگردِ او بودن. تمام شدنِ کتابِ اول یعنی نویسنده بودن، یعنی خطرِ همیشه در کمینِ از دست دادنِ همه‌چیز برای کسی که تا قبل از آن، هیچ‌چیز نداشته است.

زندگیِ گذشته‌ش تمام شده است او باید در مدرنیتی که دوباره او را از آنچه ساخته بود جدا کرده، پشتِ میزِ تحریر، میان زمین و آسمان، و در تفکراتِ خود، تنهاْ آرزو کند که ای‌کاش آنی که سعی می‌کند از دردِ بی‌درمانِ نوشتن، اکسیرِ جاودانگیِ داستان را بیرون بکشد، خودِ او باشد_یا حتی تصویری دور از آینده‌ی او.

او مبتلا شده است و مبتلا‌ها به کتابِ دوم نمی‌رسند.

او مبتلا شده است.. او مبتلا شده است؟.. او می‌خواهد مبتلا‌شدهْ به نظر بیاید.

او یک داستان‌نویس است: یک دروغگوی صادق.

نگاشته‌های فاطمه اسمعیل زاده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید