برای فهمش باید به اندازهٔ یک ذرهْ کوچک بود. باید از ذرهگی آغاز کرد که توانست به فهمِ آنْ نائل آمد. برای شنیدنِ صدای تکنوازیَش که فرمانها در آن است، به اندازهٔ کافی باید لطیف و ظریف بود. بهراستی که برای ادراکَش تیزبین و ظریفطبع باید بود. جز اینْ امکانپذیر نیست؛ به هیچوجه.
سخن گفتن از آن بسیار دشوار است؛ زیرا که موضوع، یافتنِ تفاوتهای بسیارْ اندک است. پس برایَش باید هر رنج و محنتی را بر خود هموار کرد. باید نیکوبد را بر خود روا داشت، باید بر همگان سایه افکند، و تماماً یک رسانا بود. باید برایَش از خود فارغْ شد تا فارغکنندگی او بتواند اثرگذار باشد. جز اینْ امکانپذیر نیست؛ به هیچوجه.
تفاوتها به جِدّ، بسیار جزئی هستند؛ نمیشود درموردشان به این راحتی صحبت کرد و براساسِ آنها دست به قضاوت زد؛ آن هم قضاوتی سرنوشتساز. تفاوتِ بسیارْ اندکی ست میانِ ذراتِ نور، آن زمان که از منبعِشان جدا شدهْ و به مانندِ ذرهای ملموس، درحالی که بهشدت به خود میلرزند_از ترس یا از سرِ سرگردانی_هر کدام به سوی آینهای پناه میبرند؛ نه برای منعکس شدن، بل برای نیست شدن_برای عدمیت.
اینْ یک جریانِ همیشگی_یک نمو مدام ست: رویانندهای با رویشی نامرئی که جز در نشانههایی که میرویند، نمیشود راهی سوی او جُست_ ذرات نمیتوانند راهی سویَش بیابند. اینْ یک آغاز است؛ آغازی که نقطهٔ اولِ آنْ بر ایزدانگی نشسته است.
ذراتِ نور از منبعِ خود جدا میشوند؛ منبعی که در مرکزیتِ کرهای عظیم و شیشهای قرار گرفته است. اندازهٔ منبع نسبت به کرهٔ شیشهای بسیار کوچک است؛ مانند نسبتِ هستهٔ اتم به لایهٔ آخرِ ابرِ الکترونی.
کرهٔ شیشهای بر هرمی محیط است_هرمی را احاطه کرده است، متشکل از سه آینه.
همهچیز از همین نقطه_همین منبعِ نورانیِ منسجم و چگال، آغاز میشود؛ از جایی که سه آینهْ در تقاطعی مثلثوار و هرمی، در کُرهٔ شیشهایِ خود توسطِ دو نیروی عظیم برافراشته شدند.
آینهٔ اول، فضیلت.
آینهٔ دوم، تقدیر.
و آینهٔ سوم، آزادی.
افراختهگرِ آینهٔ اول آپولون بوده است. آینهٔ دوم را دیونیسوسْ برافراشته، و سومین آینه در تعاملی هلنی، به دستکاریِ هردوی آنان استوار گردیده شده است.
ذراتِ نورْ از منبع ساطع میشدند و بعد از چندی در آینهها فرورفتهْ ناپدید میگشتند. و میشد اینطور تصور کرد که آنها بعد از فرورفتن در آینهها به قدری در اندودهٔ پشتِ آینهْ ممزوج میشوند که گویی خودشان هم ذرهای از همان ذرات هستند: ذرات ناامیدی و غمگینی.
این سیاقی کهن است. از همان زمانِ برافراشته شدنِ آینهها به دستِ ایزدان، همیشه همینطور بوده است. ذرات در حیرتی مدام و وحشتی دائم، از منبعِ نور_از آن تدبیرگرِ خلاق، جدا میشوند، راهی برمیگزینند و سپس.. در این برگزیدن اما، اختیاری موجود است؟ چطور میتواند باشد؟ جدا شدن از منبعی که در آن بینامی فرماندار است و زیستنْ جز با مفهومِ آرامش عجین نیست، نمیتواند با اختیاری تام آمیخته باشد؛ اختیاری که این ذرات به هیچوجه تاب و تحملش را ندارند.
آنچه ذرات را سوی هر آینه میکِشَد اختیارِ آنها نیست. آنها_ذراتِ ساطع شده از منبعِ پایانناپذیر، آرامشجو و عدمطلب هستند. چیزی که آنها را سوی هر آینه میکشدْ همانی ست که در فطرتشان پررنگتر است. آنچه که هر یک از این ذرات را سوی آینهای می کشد، درواقع جذبهٔ مردی فرمانرواست؛ فرمانروایی که بیش از آن که انسانی را بماند، ایزدی را میماند که خود را پشتِ عدمیتی پنهان کرده است؛ عدمیتی از سنخی که ذرات با آن آشنایند، و نیزْ درونِ عدمیتی که ذراتْ هیچ تعریفی از آن ندارند_با آن بیگانه اند. هر ذره سوی ایزدی میرود که بتواند در آرامشِ او معدوم شود.
پشتِ هر آینه، در فاصلهٔ میانِ ایزدِ فرمانروا و شیشهٔ آینه، در گسترهای به نازکیِ یک ورقِ کاغذ، ملتی در جریان است؛ ملتی رشکبرانگیز برای هر ذرهٔ جدا افتاده که در خلاءِ میانِ منبع و آینهْ وحشتزدهْ به خود میلرزد.
هر کدام از ذرات سوی آینهای میروند تا جزئی از یک ملت باشند_تا یک زندگیِ غایتمندانه داشته باشند. و گویی برایشان اهمیتی ندارد که هر سه کشور در گسترهٔ خودخواهیِ اضطرابآوری قرار دارند و سالهاست که از آن فراتر نرفتهاند. گویی برایشان تفاوتِ چندانی ندارد که زیر سایهٔ ایزدشان بزیند یا در نور ایزدشان بهسربَرَند. برایشان اهمیتی ندارد. فقط میخواهند در کنارِ یک ایزدِ فرمانروا، و در حکومتِ تکنوازانهٔ او روزگار بگذرانند و تهمتِ بیهدفی بهشان زده نشود.
آینهٔ اول، فضیلت است. روندهگان سوی آنْ ذراتی اند که همهدانی و تندرستیِ ایزدِ فرمانروایشان را ستایش میکنند و او را به عنوانِ برسازندهٔ نظمْ تقدیس و عبادت میکنند تا او نیز از آنان در برابرِ چیزهایی که قبلِ حادث شدنشانْ از آنان اطلاع دارد، محافظت کند. او صاحب و خالقِ تصاویر و سرنوشتهای زیباست.
آینهٔ دوم، تقدیراست. روندهگان سوی آنْ ذراتی اند که از ایزدِ فرمانروایشان رویش و باروری مییابند و او را به عنوانِ موجِ حیاتیِ جوشانْ تکریم و نیایش میکنند تا او نیز آنان را مستیِ نابی ارزانی دارد تا بتوانند در نشئهگیِ آنْ نَفْس را به طورِ کامل به فراموشی سپارند. او صاحب و خالقِ موسیقیهای پرعظمت و بدفرجام است.
آینهٔ سوم، آزادی ست. تنهاْ ذراتی سوی آنْ میروند که به قدرِ کفایتَش رشد کرده باشند. این ذرات، یا از ابتدا آزاده اند یا پس از چندی زیستن در آینههای اول و دوم، رشدِ خود را کامل کرده، جوازِ حضور در آینهٔ سوم را مییابند تا از ایزدبانویی پیروی کنند که در نظرش زندگانیِ پسندیدهْ و سعادتِ ذرات، در مسکوت ماندنِ حداکثریِ آنهاست؛ با حرکتی پیوسته میانِ سُکر و صَحو. ستایشگرانِ حکمتِ حیرانِ او، او را صاحب و خالقِ اختیاری میدانند که برای بالیدن و ساماندهی به مفاهیم و اندیشهها ضروری ست.
اندر داستانِ زِهَشِ دنیای پیرامونِ منبعِ جاودانگیجو، آمده است که نخستْ موسیقی بود، پس شعر در وجود آمد، و سپس تراژدی پدیدار شد. آینهها به این ترتیب پدید آمدند. آینهها افراشته شدند تا دستِکمْ یک نقطه، فراسوی ادراکات و شهوداتِ ناب، برای اتصالِ آزادانهٔ ناسازها و فضایی برای اتحاد و اجتماع نقیضها به وجود آید. پس نیرویی عظیم و سراسر نیکی، جهانِ ذرهها را با تمام غمها و شادیهایش به لرزه افکند؛ نیرویی که احساس میشد به قدری توانا ست که میتواند در برابر مستوری و عبثیْ و نیز غمگینی و ناامیدی_که در تمامِ ذراتْ نهان بود_دوام آوَرَد و چنان استقامت وَرزَد که همهچیز شادانهْ به نورْ اندر آید. و در آن لحظه، در پیوندِ تمامِ تضادها، در نوعی وحدتِ عرفانی، همهچیز به شکلِ غریب_و نیز آشنایی، زیبا و روحنواز بود. اما آن نیروْ کدام نیروست و حالا کجاست که ذراتِ جهانْ اینچنین در خودخواهیِ خود فرورفتهاند و او را نمیبینند؛ آن واسطهٔ میانِ خود و ملاطفتِ بیکرانِ بیرون را که نوعی رحمتِ الهی ست. کجاست آن نیروی پایمرد و مستحکم؟ کجاست که دیده نمیشود؟ آیا اصلاً چشمی برای دیدنِ او درمیان مانده است؟ آیا چشمِ دیگری در کار، هست؟ آیا جز چشمی که سوی خود مینگرد، چشمِ دیگری هم برای ذراتْ موجود است؟
نه.. هر ذره را چشمی ست سوی خود و دیگرْ هیچ. همین است که خالق_آن نیرومند و ایستا_نگاهی سوی آنها ندارد. خالق آنان را نمیبیند، زیرا که آنان خالق را نمیبینند.
سالها ست که اوضاع همینطور است؛ بقا مهم است و قدرتْ نه. سالها ست که حقیقتْ را واقعیت نامیدهاند. سالها ست که دیگر نه تقلا هست و نه بخشایندگی.
پس کجاست آن رحمتِ الهی؟ کجاست امیدِ فرهنگ؟
به یکباره فرمانی به تمامِ ذرهها القا شد_بیکلامْ به نَفْسشان افکنده شد:
"چشم سوی خودْ دار! "
این فرمانی ست که بارها درک شده است ولی از پیِ آن هیچ دگرگونیای نیامده است. سالهای سال است که منبع نور_آن عینالجمع، آن تدبیرگر و آفرینشگر، ذرات را میآفریند، از خود جدا میکند، و زنده نگهشان میدارد. و نیز سالهای سال است که ذراتْ جدا از منبع و جدا از همدیگر نیز، به زندگانی ادامه میدهند، بی که متوجهٔ فرصتی باشند که عینالجمع بِدیشان داده است_و تا زمانی که خودْ فرصت داشته باشد نیز برای آنان فرصتها فراهم خواهد کرد. عینالجمع بِدیشان فرصت داده است که "خود" را بخواهند، بی که خودخواه بشوند. ذراتِ جدا شده اما، تنهاْ چشم سوی خود دارند و معنای لغاتِ عینالجمع را نمیفهمند. آنان خود را ملزم به پیروی از ایزدی میدانند که فطرتشانْ او را قدرتمندتر از ایزدانِ دیگر شناخته است. ولی، آیا این معرفت کافی ست؟ آیا چیزی جز کُشَندگی در این معرفتْ موجود است؟
آنان حسابگر و معرفتجو بودند و هستند، و همین میان آنها و فرهنگ فاصله میاندازد. آنان از هیچیِ خود، هستیْ را استنباط میکنند. آنان نمیدانند بعد از هوشیاری و مستی چیست. آنان نمیدانند بعد از آزادی و آزادگیْ چیست!
بهراستی که آنان در فهمِ عدمیت بسیار نادان و ستمکار اند. آنان با عدمیتی که ایزدانشان در آن سروریْ یافتهاند، به کلی بیگانه اند. آنان نمیدانند چهها موجود است در اتحادشان و تجمیعشان برای پیوستن به عینالجمع، که در هر چه مینگرند جز او را نمیتوانند بیابند_ببینند. آنان نمیدانند شوریدگیِ از یادرفتهشان_حتی در نهایتِ ظهورِ خویش، در برابرِ سرچشمهٔ آفرینش، جز اقرار و اعتراف به نیستی، راهِ دیگری ندارد. آنان نمیدانند باید ذرهصفتْ هنرِ از ایزدانگی آغاز شدهشان را، درک کرده و به مشتی خاک برسانند؛ نمیدانند زیرا که عشقِ ممزوجگر را نمیشناسند، زیرا هنرِ پیوستن و گسستن را برای کاتارسیس ارواح خود میخواهند.