نوشتن اظهارِ فضل است زمانی که نویسندهْ به این فکر میکند که حتی یک نفرِ دیگر باید اینها را بخواند.
میتوانم بگویم این تعمیم دادنِ شخصیترینها به عمومیترینها و انسانی ترینها به کیهانیترینها، یکی از بنیادیترین روشها برای کسی ست که، نه از اظهارِ فضل، که از اظهارِ خودش بیزار است. و این میتواند آموزهٔ استادِ او باشد که سالها پیش دیارِ خاک را بدرود گفته است؛ استادی غنی که با تغزّل آشنایی شگرفی داشته. استادی که از دنیا رفته است پیش از آن که برای خودش جانشینی معین کرده باشد تا نزدِ شاگردِ بیچارهش بماند و نگذارد او بفهمد مردانی که به دنبالِ روشنایی هستند و فردیّتشان هم مانع رهنوردی آنها نیست، هیچ جانشینی ندارند؛ همان مردی که فضیلتهایش را به شوخی میگرفت.
برای یک نویسنده، فضیلتمندی در گرو خوانده شدن است. هیچ نویسنده ای_ولو بزرگترینِ آنها_بدونِ خوانده شدنْ نمیتواند ادعا کند دارای برتریِ متمایزکننده ای نسبت به دیگری ست. پس طمع میکند تا رشد بکند، تا بگوید بزرگ است. طمعِ خوانده شدن، مانندِ تمامِ انواع طمعها، رنجآور و سلبکنندهٔ آرامش است.
اما این طمعْ کی دست از سرِ قلمبهدستان برمیدارد؟ زمانی که روش سقراطْ_بیانِ حقیقت به هر قیمتی_میانِ نویسندگان منسوخ شود؟ ننوشتنِ سقراط خودش رمز و رازهایی دارد. و البته پر واضح است که او مانند بعضی افاضهگرانِ فضلْ نبوده است که بخواهد خودش را حقیقتی بداند که در صورتِ بروزِ اولین مخالفت از سوی جامعه، از به اصطلاح حقیقت اش عقبنشینی کند، به میانمایهگی اش اعتراف کردهْ اسمِ این در میانهٔ جامعه بودن را "تعادلِ وجود" بگذارد. آیا حرفهای مفتی که بعضی عامهنویسان درمورد امور شخصی و عمومی میزنند، برای سیر شدن از همهچیز کافی نیست، زمانی که مخاطبْ یک نویسندهٔ مبرا از طمع باشد؟ آیا شباهتِ بیش از حدِ انسانها به همدیگر و تفاوتِ جزئیشان در نوعِ اشتباهاتی که مرتکب میشوند، باعث نمیشود آدم از "من" گفتنْ بترسد؟ واقعن تفاوتهای آدمها انقدر جزئی هستند؟ این تفاوت جزئی را آیا میشود به مانند تفاوتِ میانِ کلمات تصور کرد؟.. ولی مگر نه این است که چرایی شعریتِ بعضی اشعار، برای هیچکس، قابلِ تشخیص نبوده و هرگز نیز نخواهد بود؟ هیچ دلیلِ موجهی برای این شعریت وجود ندارد؛ تنها میشود این برانگیختگیِ واژهها را احساس کرد؛ واژههایی که با واژههای روزمره، تفاوتِ چندانی ندارند. این مصداقِ همان جملهٔ عباس معروفی ست که میگفت: "چیزی به عنوانِ کلماتِ شاعرانه و کلماتِ غیرشاعرانه وجود ندارد. "
با این اوصاف، آیا میشود نوشتن را راهی از راههای درمانِ شخصی تلقی کرد، حال آن که همهٔ انسانها شبیه هم تصور میشوند؟ آیا شخصیسازی و بیرون کشیدنِ راهِ درمان از نوشتار، جز با تقلیل دادنِ یک متنِ ادبی به یک دلنوشتهٔ مبتذل امکانپذیر نیست؟ آیا دلنوشتهها به شکلی وقیحانه واژهها را نمیکشند، و شعر را به نوعی نالهٔ برخاسته از شکمپری تبدیل نمیکنند؟
شعرِ زنده، مجموعههای از لغات است که تنها تفاوتشان با دیگر لغات_آنانی که همه فکر میکنند مردهاند_این است که تحتِ امرِ یک پیغامبرِ آشنا با تغزّل_به معنای دومِ آن_قرار دارند.
باری.. غزلِ مرا بشنو! من قصیدهسُرایی نمیدانم.