یک نویسندهی درست و حسابی همیشه گرفتار و دچارِ نوعی آرام و کمتر بامُسَمّی از مرگاندیشی و تباهیشناسی ست؛ مفهومی دوپهلو، که وقتی غلت میزند و از این پهلوْ به پهلویی دیگر میشود، میتوان جاودانگیجویی و جایگاهطلبیِ نویسنده، برای جذب مخاطبش را به راحتی مشاهده کرد. اینْ_این دو پهلویی و راهِ همیشهْ دو شاخهشدهای که بر سرِ راه نویسنده هست و خواهد بود، نتیجهی دانستههای او درموردِ زیبایی و زیبانویسی ست. او بیش از آن که بخواهد زیبا بنویسد، مجبور است که زیبا بنویسد، نه به آن دلیلی که یونانیان کسی را از میانِ خود طرد میکردند، فقط به این خاطر که آدمِ باهوش و زیرک و بااستعدادی نبود. نویسندهٔ درست و حسابیْ مجبور است زیبا بنویسد؛ و به همین دلیل، مجبور است تنهایی را انتخاب کند. او میداند تنهاییْ بر مُلکِ عالم محیط است. او میداند نشانِ زیبایی را باید در کجا بجوید. نویسندهی درست و حسابیْ زیبا مینویسد، میخواهد صدایی از او در گوشهای از زمان باقی بماند، میخواهد توانایی دستْ دراز کردن سوی خیال را داشته باشد. نویسنده زیبا مینویسد زیرا از اینکه روزِ دیگر به او اجازه ندهند که صدایی از حنجره برآوَرَد، بسیار میترسد. زیرا از اینکه روزی دیگرتر به او امان ندهند که تصویرِ امیدها و آرزوهایش را نشانِ خلقِ خدا بدهد، بسیار وحشت دارد. او باید زیبا بنویسد چون مسئولِ تمامِ لحظاتی ست که در تماس با دانشی واقعی بوده است؛ دانشی که مجازی نبوده که ابهامزا باشد. از این رو میشود نتیجه گرفت او انسانی ست که تا حدودی از شکی که هر روزْ همقطارانش را دربرمیگیردْ مبرا ست. اما میشود_و باید، این نتیجه را هم حاصل کرد که از این منظر یک نویسندهی درست و حسابی به عنوانِ نزدیکترین شخص به یک دانشِ حقیقتاً واقعی، در واقعْ یک بدبختِ درست و حسابی هم هست. او به عنوانِ کسی که فرصتِ جان دادن به نوشتارِ خویش را یافته است، و همْ به عنوانِ صاحبِ یک زندگانیِ پر از نقیضات، باید با این بدبختی کنار بیاید، و باید به متروکترین و تاریکترین نواحی سفر کند. او میداند تمامِ نوشتههای جاندار از یک کشاکش آغاز میشوند، از نبردی که، یک واقعه نیست که واقع بشود و بعدْ تمام، بلکه نبردی که همیشه جریان دارد. ولی از دانستهها تا شنیدهها و دیدهها، راهِ بسیاری ست؛ و او بسیار بیزبانتر و تنهاتر از چیزی ست که بخواهد از این دانستهْ چنان که خودْ میپسندد، شنیدنی و دیدنی بیرون بکشد. نه این است که برای او همهچیز به رنگِ خاکستر باشد، اما او نمیتواند هر زمان که اراده کرد از امیدهایش سخن بگوید و نیز آنچنان واضح در میانِ خلقِ خدا از آنان سخن به میان آورد که بتواند امیدوار به فهمِ خوانندهْ باشد. درواقع امیدهای او دارای کاربردی متفاوتاند، و باید گفت که او نمیتواند با نوشتن دربارهی آنها، بالفعلشان سازد. و همْ باید اضافه کرد که او نمیتواند موجودیتِ امیدها و آرزوهایش را به باورِ دیگران برساند آنگاه که خودش، به عنوانِ دارندهی آنها، مجبور است از بازگوییِ آنها طفره برود تا همچنان بتواند دور از دستهای آلوده، آنها را زنده و پویا نگه دارد.
امیدهای نویسندهی درست و حسابی به قدری قدرتمند هستند_و باید باشند، که تواناییِ این را دارند_و باید داشته باشد، که او را از عمیقترین گودالهای بدبینی و بیاعتناییش بیرون بکشد. آیا چنین امیدهایی را به راحتی میشود بازگو کرد؟ و بعد از طفره رفتنهای مدام از به لغت درآوردنِ آنها، آیا میشود همچنان برای این امیدهای ناگفتهْ و ناگفتنی دست به عمل زد در حالی که سینهخیز رفتنْ هر روز بیش از روزِ قبل شجاعت و شهامتِ رسیدن به هدف را میگیرد و نویسنده را در نبرد برای جان دادن به نوشتهش از تاب و توان میاندازد؟ چنین امیدهای قدرتمندی چگونه میتوانند تا این اندازهْ برای دارندهشانْ بالقوه باشند؟ آیا چیزی متروکتر از این جنبهی نیمه متروکِ "عدمِ شجاعت برای بیرون فرستادنِ صدایی از حنجره" وجود دارد؟
شاید در همین یک سوال بشود پاسخ را یافت و بازْ به دستِ پرسشگرش، که همانا نویسندهای گرفتار نقیضات است، سپرد.
"چگونه میشود با وجودِ پاهایی کبود، شجاع بود؟ "
این پرسشِ اوست؛ اویی که مرگاندیشیِ خودساختهش بر او غلبه کرده است و جاودانگیجوییش از او حیات را طلب میکند. اویی که در حضورِ آنْ بهدستآمدهْ_آن احساسات و افکارِ مکتوب_همچنان ذرهای طمعِ خشنود شدن در دلش دارد، در حالی که در سرش به آن مشقتی فکر میکند که در راهِ رسیدن به آن، او را به یک تباهشده تبدیل کرده است.. او خودش سرچشمهی همهی آن چیزهایی ست که پاهایش را کبود کرده است و جانش را پر از شجاعت.
نویسندهی درست و حسابی به عنوانِ نگارندهی دانشِ واقعی، نمیتواند مخاطبانِ واقعی را جذب کند، مادامی که او_و به تبعِ آنْ نوشتارِ او، هنوز آنطور که بایدْ خود را برای آنچه میداند خالص نکرده باشد و هنوز چیزی در نیت و قصدِ او موجود باشد که خود را به طورِ کامل تسلیم نکرده باشد.
او باید بداند، بخواهد، دل ببندد و رها کند، تا صدای دلخواهش و تصویرِ دلپذیرش را به دست آورد.
او میداند که تنهاست، او میخواهد زیبا بنویسد، او دل به امیدها و آرزوهایش میبندد، و تمامِ اینها را رها میکند...
نمایشی در راه است..