لولیان
(گروهِ همسُرایان):
جهانِ سهگانه منفجر شده است.
جهانْ میخواست چشمهای فراوانی او را نگاه کنند .
جهانِ سهگانه منفجر شده و در حالِ انبساط است.
جهانْ منبسط شدن و ذرهذره شدن را خواست،
تا توانایی جذبِ نگاههای فراوان را در خود محک زند.
اینْ داستانِ او نیز هست.
آری،
اینْ بسیار شبیه داستانِ اوست.
انفجاری و انبساطی عظیم.
و ذرهای فهیم و تنها.
ذرهای در تاریکیمانده است؛
ذرهای که پیوندها را میشناسد.
او در تاریکی مانده است؛
اویی که مردمیْ نزدِ اوست.
تاریکی.
او در تاریکی ست.
تاریکی؛
این یعنی سکوت_سکوت کشدارِ بیلبخند.
این یعنی: هیس! بگذار واژهها بخوابند،
بگذار نیرنگشان پایان گیرد.
یعنی از یاد بردنِ خستگیهای در نشده.
در تاریکی چیزهاست؛
نمیشود دید،
نمیشود شنید،
فقط میشود
بهش فکر کرد.
در تاریکی چیزی ست شبیه یک دلتنگیِ چارهناپذیر.
او چنین بود_
آن مردِ نخستین،
آن افسانهایترین عین.
او چنین بود؛
باید در تاریکی به او عشق میورزید.
او هم همین کار را کرد_
آن دخترِ واپسین،
آن باطنِ اسطورهای.
او همین کار را کرد؛
دوازده سال،
عشق در تاریکی.
عشق بر سعادتی در تاریکی مانده.
سپندارمذ
(زنی در حالِ مراقبه):
از یاد خواهمَت برد.
باید از یاد ببرمت،
تو را ای آرمانمرد.
کافی ست.
این دوازده سال کافی ست.
دیگر نمیتوانم.
دیگر نمیشود.
باید از یادت ببرم.
باید از یاد ببرم تا رها بشوم؛
تا بتوانم بروم.
باید از یاد ببرم ماجرایی را که
از پرتابِ سنگی
آغاز شد.
باید از یاد ببرم آتش را.
باید از یاد ببرم تو را.
یک جرقه کافی بود.
همان یک جرقه کافی بود تا
من و تو
دیگر همقوارهی یکدیگر نباشیم.
از یاد خواهَمَت برد،
ای مجذوبِ آتش!
ای آتشپسند!
ای آتشگزین!
از یاد میبرمت،
که همین پسند و گزینشِ تو بود
که تقدیرِ مرا از حرکت باز داشت.
باید از یادت ببرم تا تقدیر محقق شود.
تو چه میدانی معنایِ سنگینتقدیری را؟
تو چه میدانی چگونه است
تحقیر شدنِ روان ای که در ابتدای سیلان خویش است،
در برابرِ ظلومی جهول؟
تو،
در برابرِ تو؛
همانی که بارِ امانت را یافت،
و سپس دریافت.
و تمامِ اینها از پسِ پرتابِ یک سنگ آمد
و از پدیداریِ آتش.
چرا به جنگِ اژدها رفتی؟
آیا ستیزِ تو برای تبدیلِ اضداد بود؟
چه چیز، آن سنگ را به دستِ تو داد،
و آن را به سمتِ اژدها پرتاب کرد؟
جرقه،
آتش،
مجذوب شدن،
و من چه؟
تکه آهنی در دست و عشقی بیشهامت در دل.
من رفتم و تو ماندی.
تو ماندی و من رفتم.
و زندگی..
چه بر سرِ زندگی آمد؟
آه..
بِه که از یاد ببرم.
بهِ که از یاد ببرم آنی را که زندگی نام داشت و برای من هیچگاه آغاز نشد.
و حالا این آغازنشدهْ قرار است پایان گیرد.
فراموشت خواهم کرد و در آسودگی خواهم مُرد.
فراموشت خواهم کرد_
باید فراموشت کنم،
زیرا که دیگر چیزی میانِ ما محسوس نیست.
کاش همچنان میانِ ما حائلی وجود داشت؛
مثلِ هوایی غلیظ و سخت شده.
آری؛ ای کاش.
کاش هنوز حائلی وجود داشت.
اما.. نه.
دیگر نیست.
پس، آری
فراموشت خواهم کرد و سپس در آسودگی خواهم مُرد.
تو این را میخواهی.
تو میخواهی من بمیرم.
تو این را از من خواستهای.
تو دیگر افسانهها را باور نداری.
هر چه از سوی تو به من میرسد همین است:
"بخند" هایی با طعمِ "بمیر" .
آیا دیگر بر معجزهی افسانه قائل نیستی؟
تو را چه شده است که قصدِ جانِ خویش کردهای؟
آیا نمیدانی آسودگیِ من از فکرِ تو
مرگِ هردوی ماست؟
لولیان
(خطاب به سپندارمذ):
ای محافظِ ما!
ای مخدومِ ما!
ای که بی هیچ دلیلی که بشود به یاد آورد،
و از آغازِ عدمیتی که تو را سروری بخشیده،
ارباب و محافظِ مایی!
آری، تو!
به روشنایی در آ!
روشنایی یعنی سوی او.
روشنایی وصالِ اوست.
ما در این راه
خادمانِ تو هستیم.
به روشنایی در آ!
بعیدترینها در برابرِ تو چیستند؟
خواهی رسید.
باید بروی.
به سمتش برو!
خدمهی تو در خدمتِ تو اند.
برو!
سینهخیز به سمتش برو!
با این تکه آهنِ سنگین که بر دوش میکشی،
هزار سال طول میکشد.
ولی تو برو!
برو و رهایش نکن!
سعادت،
به سینهخیزی در تاریکی،
میارزد.
بازگرد!
به سوی او بازگرد!
سپندارمذ:
سوی او شدن؟
وصالِ او را یافتن؟
نه..
دیگر شدن ای در میان نیست.
دیگر عزیمتی در کار نیست.
اما..
گویی پیش از دیدارِ او حتی قادر به مُردن نیز نیستم.
باید او را ملاقات کنم؛
حتی اگر هزار سال..
.
.
این دود..
این دود از کجاست؟
باید به سویش بشتابم.
دود،
دود از سوی اوست.
لولیان:
شتافت.
بانوی ما سوی او شتافت.
شتافتنی چونان شتابِ روحْ
آن زمان که بر بالینِ پیکر میشود
تا دستورِ حیات را اجرا کند.
و چه دید او؟
دود.
دود و دود.
دود نتیجهی آتش است.
دود است نتیجهی آتش،
اگر پاک نباشد.
پاکیِ او دستخوشِ تغییر شده است؛
دستخوشِ حماقتی از روی هوس.
او "خود" ش را در وهمِ نوعدوستی
تقسیم کرده.
او برای مردم زندگی کرده است.
او نگاههای بسیاری را برای خود طلب کرده.
از سپندارمذ نیز نگاهش را طلبید،
ولی بانو، دلش را بِدو داد.
بانو او را دید.
بانو او را میبیند،
در حالی که دیگر شخصی واحد نیست؛
او پخش شده است.
بانو او را دید؛
اویی که روحش را خاکی و مکثور ساخته،
با طلب کردنِ نگاههایی بسیار.
او دیگر آن مرد نیست؛
مردی که بانو بر نیرومندی و سرسپردگیش عاشق شد.
او دیگر آن مرد نیست.
کنون او مردی پراکنده است،
مِه است،
سروری بیملت است.
دود نتیجهی آتش است؛
آن زمان که مردمانی گرداگردش جمع شوند و آلودهش سازند.
آن مرد،
کنون افسانهای ست که،
باورهایش را از رگانش بیرون کشیدهاند و
در بسترِ بیماری رهایش کردهاند.
او آرمانمردی ست که هوسِ مردمش
جانْ از تنَش دور کرده است.
و..
آری،
دلِ بانو به رحم آمده است.
بانو برای مرد دلْ سوزانده است.
ای "در حجابِ شرم" !
ای بانوی ما!
از این رحمِ بازیچهطلب،
زنهار بجوی!
امان از رحم،
که همین ترحم بود که تو را از او جدا کرد.
زنهار بجو بانو!
سپندارمذ
(گریان و بیتاب، بر بالینِ آرمانمرد):
من..
من تو را..
خیانتِ مردمانت را بیپاسخ نخواهم گذاشت.
پاسخِ عفریت و عفریتان را خواهم داد؛
پاسخی سخت و کوبنده.
من بازگشتهام.
من به سوی تو بازگشتهام تا..
من باید چه کنم؟
چگونه باید دوباره روی پاهایت بایستانمَت؟
آیا در سروریت نبودی آنگاه که تنهایت گذاردم؟
آیا بسانِ تنی جانشدهْ گرامیت نداشتم گاهِ رفتن؟
حالا..
حال بگو من چه باید بکنم؟
چگونه این روحِ منبسطشده را جمع کنم؟
بیدار شو و به من بگو!
بیدار شو افسانهی نیرومندِ من!
بیدار شو و از حقیقت بگو؛
حقیقتی که نیروی تو تجلیِ آن است.
آه ای روشن از آن واقعیتِ سرمدی!
من اینجا هستم؛
در کنارِ تو،
دایرهوار بر گردِ تو.
نخواهم رفت تا زمانی که تو را دیگر بار سرورْ گردانم.
اما چگونه؟
با کدام نیرو؟
با کدام عشق و سعادت و کامیابی؟
آه ای عشق آتشین من!
به راستی دارم از یاد میبرم که چگونه عاشقت بودهام.
چه کسی باور خواهد کرد
که من روزی برای تو میمُردهام؟
به راستی این جنون،
تا این حد غیرقابلِباور شده است؟
چرا باید کسی باور کند؟
حال آنکه من آن روز بسیار واقعگرا بودم،
و نه واقعبین.
آری واقعگرا بودم
که ندانستمت آنگاه که در برابر آن آتشْ ایستاده،
گریان از شعف و قدرت،
فریاد برآوردی: ای مظهر ایزد پاک!
لولیان
(خطاب به بانوی خود):
در بَرَش بگیر!
با او یکی شو!
مگر سالها همین را نمیخواستی؟
مگر ما را برای همین به خدمت نگرفتی؟
سعادت در یگانگی ست.
جامِ جهاننمایت در کنارِ توست.
این تحققِ تقدیر است.
پس مرگ را بهل و خود و او را نجات بده!
وصالْ در نفسهای توست؛
در هوای اطرافَت.
کافی ست آن را به ریهت بکشی.
سپندارمذ
(زیرِ لبْ نیایشکنان با یزدان):
آه ای ایزدِ پاک!
جمعش گردان،
که تو نبودی که او را پراکنده ساختی.
پروردگارا!
آهن را قسمتم ساختی تا تقدیرْ مرا نَکُشَد،
آنگاه که بسیار خام و بیمناک بودم.
و تو، ای تدبیرگرِ جهان!
آتش را به من نمایاندی،
آن جوهرهی آفرینندهی حرکت را،
و آن پیدا کنندهی اشیاء را،
آنگاه که نگاهم و دلم را سوی او گرداندی؛
سوی مردی که فلکِ من رقیقشدهی روح اوست.
ای مدبرِ آتش و آهن!
ای حافظِ حرکت و سکون!
قدرتم عطا فرما!
راهم بنما!
که تو بزرگترینِ قائدان و قادران ای.
سپندارمذ
(پس از مکاشفهٔ نفس و پاسخ یافتن، خطاب به لولیان):
آیا صدای مرا میشنیدید اگر بسانِ شما
آوارگی پیشه نمیساختم؟
آیا سخنم را میخواندید اگر بسانِ شما
در سرخوشی و مستی لب به سخن نگشوده بودم؟
ای لولیانِ من!
_آیا تا به حال به ضمیرِ تعلق خوانده بودمتان؟_
گردِ هم آیید،
که شما مردمانی دیگرید.
لولیان:
چگونه مردمیْ میدهی،
عدهای بیشرم و بیخانمان را؟
مایی را که تنها،
با وجودِ عشقِ او،
آدمیان را میمانیم.
آیا همچنانش افسانه مینامی؟
آیا همچنانش عشق میپنداری؟
سپندارمذ:
گردِ هم آیید و سرْ بسپارید!
فیضی الهی در کار است،
و حرکتی آفریننده؛
آفرینندهی مردمانِ یک سرزمین.
او جان است.
او آذر است.
او آتشِ شجاعت و شهامت است.
شما را به پاسداریِ آتش خواهم گمارد.
شما را در آذرآبادگان سکنی خواهم داد.
من او را مردمی دیگر خواهم داد.
به دستور ایزد او را به دیگرگون تدبیر خواهم کرد؛
تدبیری پرستارانه_
به دستورِ پروردگار و مردمی کردنِ شمایان._
برای او گردِ هم آیید و به فرمانش سرْ بسپارید!
که مردمیِ شما در رشدِ هماهنگِ شماست؛
تحت رهبریِ فرمانروایی
که لطافتِ افسانه را میشناسد.
لولیان:
آیا این عشق که از آن سخن میگویی
نوعی مخدر نیست؟
آیا این آرمانْمرد
به شکلی سهمناک،
حیرتزایی نمیکند
در وجود عاشقان و سرسپردگانی که
دردِ عشقِ او را
برای حس نکردنِ باقیِ دردها
برمیگزینند؟
آیا فرمانرواییِ او ما را حیران نمیکند؟
سپندارمذ:
آری.
این نتیجهی فرمانرواییِ اوست؛
حیرانی و عاشقی.
این نتیجهی زندگی در جوارِ مردی ست
که بر اژدها حمله بُرد،
و در جرقهای آتشزا همانی را دید که دید؛
یک اینهمانیِ سیلانکننده.
و این سهمناک است.
اما..
نهراسید،
زیرا که پروردگارِ عالمیان او را اینچنین خلق کرده است،
و روزی کامیابی و سعادت از بطنِ این حقیقت
فوران خواهد کرد.
لولیان که اینها را شنیدند، گرد آمدند، با سرسپردگی در برابرِ سرورِ خویش به زانو افتادند و به مهر اندیشیدند. پس آتشی عظیم شعله کشید و لولیان و آرمانمرد را یگانه کرد. لحظهای بیش نگذشته بود که مردی از دلِ آتش بیرون آمد؛ مردی که نخستینِ افسانهها و اسطورهها بود.
سپندارمذ در حالی که پشتِ تخته سنگی پنهان شده بود، گریان از شعف و قدرت، زیر لب گفت: این چیزی دیگر است؛ اثیر.