ذهنم خیلی شلوغ و خسته بود توی یه لحظه چشمم افتاد به کتابخونه انگار بدون هیچ اراده ای دستم رفت سمت مجله داستان همشهری ،سال 96 خریده بودمش از یه دکه روزنامه فروشی ،اردیبهشت بود،کتابو باز کردم و دیدم نشان کتاب روی این داستان "چند قاب از ماسوله ی سال 60"
سال 60 که برای اولین بار رفتم ماسوله،واقعا روستا بود.ارتباطش با اطراف قطع بود و به ندرت آمد و رفتی در آن می شد.فقط یک مینی بوس بود که هفته ای یکبار از جاده ای بسیار بد و خاکی می آمد و برمی گشت.
آن سالها هنوز داشتن دوربین متداول نبود.مردم ماسوله من و دوربینم را که می دیدند برخورد خیلی خوبی می کردند.اجاره ی خانه هرچقدر هم که کم می شد از من خیلی کمتر می گرفتند.صبح های ماسوله با صدای پتک آهنگرا شروع می شد.همه کارشان را با آهنگری راه می اندخاتند.هر وسیله ای نیاز داشتند زود می رفتند سراغ آهنگر.از وسایل خیلی ساده ی دم دستی گرفته تا نعل اسب.شغل اکثرشان یکجوری به دامداری ارتباط داشت.دورتادوره جنگل های ماسوله تالش هایی زندگی می کردند که دامدار بودند.گاومیش داشتند و محصولاتشان را می اوردند به ماسوله ای ها می فروختند و در ازایش از آنها چیزهای مختلفی بر می داشتند.زندکی روستا اینطور می چرخید.تابستان ها که کار دام کم می شد،قهوه خانه شلوغ می شد و پشت بام ها.می گفتند "بِشَم بِنَ سَر" به ماسوله ای یعنی "برم پشت بام برای تماشا" و می آمدند روی پشت بام ها برای پیاده روی،دوتایی و سه تایی می ایستادند و گپ می زدند و سيگار مي كشيدند يا همين طور تنهايي مي ايستادند و به منظره ي دوردست خيره مي شدند.زمستان ها هم آنقدر برف مي آمد كه ارتباط روستا بالكل با اطرافش قطع مي شد.خودشان بودند و اندوخته ي بهار و تابستان.
خوشمزه ترين ميوه ي عمرم را آنجا خوردم ؛گلابي اي كه بهش مي گفتن"خوج"
اثر ساسان مؤيدى.