زندگی است و مزههایش. اگر ذائقهمان عادت کند به شیرینی، مرز قند میگیریم. شیرینی زیاد هم دل زنک است. قدری هم نمک و آبلیمو چاشنی طعم زندگیمان شود بد نیست.
لحظههایی که دلواپسیم از نتیجه و سرانجام کار شور است و دلشوره دارد. لحظههایی که هیجان زندگیمان زیاد است و تلاطماتی دارد، زندگیمان ترش است و سرکهای.
وقتی خوش و خرمیم و روزگار میگذارنیم و همه چیز برایمان طعم شیرین و عسل گونه دارد، یکباره یک تلخی زبان سوز از راه میرسد و کاممان را تلخ میکند. درست مثل زمانی که با لذت مشغول خوردن مشتی بادام هستم و یکباره دهانمان تلخ میشود. آنچنان تلخ که مزه شیرین قبل آن از یادمان میرود. فقط دنبال این هستیم که چگونه تلخی را بشوریم و از آن خلاص شویم.
اگر به مزهی شیرین عادت کرده باشیم دیگر تاب تلخی روزگار را نمیآوریم. این تلخیهای یکباره و زودگذر قویمان میکند تا با یک تلخ ماندگار از پا در نیاییم. کمکم پرزهای چشایی زبان زندگیمان عادت میکند به طعم متفاوت تلخ. و اگر تلخی، دوباره از راه رسید آن را مهمان ناخوانده نمیشماریم و از این که سر زده به زندگیمان تشریف فرما شده نگران نمیشویم.
حالمان از حضورش بد نمیشود. میدانیم که اینبار چه سفرهای برایش بچینیم و چگونه پذیرایش باشیم تا بار بعد هوس نکند که مزاحم حالمان شود.
ه