با خواندنش غافلگیر میشوید. بعضی جاها چشمانتان گشاد میشود از حجم اتفاقا غیر منتظره. هر چه جلوتر میرود کشش داستانی بالا میرود جوری که راضی نمیشوید کتاب را زمین بگذارید.
دو داستان تو در تو که هر یک از آنها با تصویرسازیهای دقیق شما را میبرد دقیقا به همان نقطه و همان لحظه و با شروع داستان دیگر، پرت میشوید در یک حال و هوای متفاوت. به شکلی حساب شده و دقیق این چرخش داستانی شکل میگیرد که متوجه نمیشوید و از خواندن یک کل منسجم لذت میبرید.
ایده خلاقانه به همراه یک روند تند و پرکشش داستانی بدون توصیفات و تشریح اضافی، داستان را جذابتر کرده است. شخصیتها دقیقا سرجایشان هستند و آنقدر خوب توصیف شدهاند که تو گویی سالها با این آدمها زندگی کردهای. با تمام شدن کتاب فضاها تا روزها در ذهنت میچرخند. و از هر جای مشابه آن در کوچه و خیابان میگذری لحظهای درنگ میکنی و تصویرهای کتاب برایت مجسم میشوند.
یک داستان انسانی که دست میگذارد روی عواطف و حساسیتهای انسانی. عواطفی که اگر در مسیر درست قرار بگیرد میتواند شخصیت فردای آدمی را به شکل درستی جهت دهد ولی اگر در چالهای یا حفرهای بیفتد زخمی میشود و این زخم را با خود میکشد تا دیرزمانی. بعضی جاها سرباز میکند و از خون آن جامعه اطرافش هم رنگین میشود. هم خودش میسوزد هم جمعی را به آتش میکشد.
در این داستان شکنندگی و جریجهدار شدن احساسات، کش دار میشود و در تونل زمان گیر میکند، مشکل روی مشکل میشود و قوز بالای قوز. دست و پا میزند برای فرار از یک چاله و به چالهای دیگر پناه میبرد. وقتی راه فراری وجود نداشت پشت سر هم چالهها و حفرههای عمیقتر میکَند تا شاید دورتر شود از هجمه مصیبتها. و خود را مدفون میکند در تَلی از خاک تا بتواند قدری بیشتر طاقت بیاورد.
همین تَل خاک روی سرش در لحظه، راه فرار شاید قابل قبولی باشد ولی به مرور عقدهها و گرههایی میشوند که تبدیل میشوند به خشم و نفرت که باید جایی خالیشان میکرد. سنگین شده بود از این خشم و نفرت تنها راه سبک شدن و رهایی از آنها بروز بود. سنگش کرده بود. دیگر احساسی نمانده بود که بترسد از شکستنش. یک سنگ خشمگین که منتظر پرتاپ است. تا بشکند و حقش را پس بگیرد. ترکهای وجودش را سامان دهد و قدری دلش خنک شود. دل بند زده دیگر دلِ نمیشود فقط خنک میشود و جلوی ترک بیشترش گرفته میشود.