زن با خریدن لباسهای رنگی رنگی شاد میشود با اینکه از فلانی بپرسد از کجا خریدی تا منم بخرم. زن است و کمد لباسش. هر بار که در کمد را باز کند حظ میکند از این همه سلیقه. او بایک ناخن کاشتن و مو رنگ کردن جان دوباره میگیرد.
زیبایی با ذاتش عجین شده است. راه در رویی هم نیست. از اینکه به روز باشد کیف میکند. عکسهای این و آن را نگاه میکند و چند بار زوم میکند روی چهره و لباسش تا مدلش را کشف کند. وقتی اسم فلان کرم زیبایی میآید گوشهایش تیز میشود. دنبال راههایی است که جوانیش را جاودانه کند. اگر مدتی اینگونه نباشد میمیرد از تو خالی میشود پوستهای میماند که افسوس را یدک میکشد.
ویترین مغازهها را میبیند دلش آب میشود. عاشق رنگهاست و ست کردنشان. هارمونی و طیف رنگها را میشناسد صد جور آبی مختلف میبیند و هر کدامش را یک اسم میگذارد. دوست دارد در رنگها غوطه بخورد. دوست دارد برای خرید یک لباس ساعتها وقت بگذارد و آخرین مغازه و آخرین تیرش به هدف بخورد.
دوست ندارد کنج آشپزخانه و بچه گیر کند و هر بار صدای قل قابلمه و نق بچه را بشنود. دوست دارد از بودنش لذت ببرد. از خلق کردن هر چیزی غیر غذای خانواده جان دوباره میگیرد. دوست ندارد سنگ صبوری باشد که از سنگش کند.
دوست دارد لطیف باشد تا بتواند شادیش را بخش کند. شادی و سرزندگی زن فرق دارد با همه. اگر سر زنده باشد ده بیست نفری تحت لوای او شاد میشوند. ولی اگر غمگین باشد آسمان هم بغض دارد.