توی کوچه و خیابان آدمهایی را میبینیم که بیتفاوت نیستند و هنوز هم، دلی دارند که برای همنوعشان بتپد به مرحلهای نرسیدند که بگویند به من چه. به من ربطی ندارد مشکل خودش است. اینها مانند فرشتههای زمینی هستند که سربزنگاه از را میرسند. همان به فکر بودنشان گاهی گرهی کوری را باز میکند.
در مطب دکتر نشستهای فردی مشابه درد تو دارد. چیزی درونش میجوشد به اسم همنوع دوستی. بدون اینکه بگوید مشکل اوست برای چه در کارش دخالت کنم، نزدیک میآید و میپرسد از احوالت و حال روزت و میگوید فلان دکتر را هم امتحان کن من از دستش جواب گرفتم.
یا ظهر است و هوا شرجی و گرم. بوق و ترافیک و گرسنگی هم هست. طاقتها طاق شده و اعصابها متلاطم. پشت چراغ قرمزهای طولانی ماشینها صف کشیدهاند و هر زمان که سبز میشود کمی جابهجا میشوند و باید تا سبز شدن دوباره انتظار بکشند. لحظهای صدای بوق ممتد میآید و عابری که نزدیک بود برود زیر تاکسی زرد به سمت رانندهش خیز برمیدارد. راننده تاکسی به یکباره و به نیت دعوا از ماشین پیاده میشود. پشت بند آن سرنشین تاکسی با حس مسئولانهای پیاده میشود و سریع خودش را به صحنه دعوا و درگیری میرساند. او موفق میشود که آتش قائله را بخواباند.
اگر او و کارش نبود نزاع خیابانی بالا میگرفت جوری که جمعشدنی نبود. مسئله خیلی زود فیصله پیدا کرد و آرامش برقرار شد.
سرباز وظیفهای در پست کشیک پارکینگ دولتی است وقتی مورد پرسش همراه معلول قرار میگیرد که این اطراف پارکینگ هست؟ ما این حوالی کار داریم و نمیتوانیم زیاد پیاده برویم. میگوید اینجا پارکینگ دولتی است اما من برای شما در راباز میکنم تا ماشینتان را پارک کنید.
دستفروش دو سه تا لیف و اسکاچ پهن کرده کنار خیابان و نشسته در انتظار. عابران و رهگذران بیاعتنا از کنارش میگذرند. اگر احتیاج نداشت که وسط روز آنجا چکار میکرد. اگر در بستهای روبهرویش نبود که دستفرشی نمیکرد آن هم لیف و اسکاچ. ولی آنقدر نگاهمان سیاه شده که همه را مثل هم میبینم دقل و ریا را در نفس این کار میبینیم تا نیازمندی پنهانش. ولی عدهای از این تصویر و بیرحمیاش نمیتوانند به سادگی بگذرند. و یکی دو تا اسکاچ هم شده از او میخرند اگر حتی نیاز هم نداشته باشند.
این آدمهای مسئول که در گوشه و کنار شهر مراقب حال همنوعانشان هستند ناجیان آرامشند. جنسشان بلور است بلوری که هنوز زنگار نگرفته.