شده توی روزمرهتون درگیر وسواسهای دست و پا گیر شده باشید؟ وسواس در آشپزی، خرید، تحویل یک پروژه کاری. امان از زمانی که در دام وسواس بیفتی. آنوقت است که هیچ راه در رویی هم نداری و مدام و لحظه به لحظهش بیشتر فرو میروی. هیچ کاری هم از دستت برنمیاد، مگر اینکه لحظهای بایستی و ادامه ندهی. آن لحظه است که خودت پایت را از این گرداب میکشی بیرون و خلاص میشود. وسواسهای فکری مثل حلقههای تکرار شونده به تکرارشان ادامه خواهند داد تا جایی که وقتی به عقب نگاه میکنی میبینی چه مدت زمان طولانی را به بیارزشترین موضوعاتی فکر کردهای و ای کاش که نمیکردی.
هر وقت میخواهی بهترین خودت را ارائه دهی آنقدر فکر میکنی که نتیجه معکوس میدهد. مثلا بعد سه چهار ساعت قل خوردن سوپ وقت آن میرسد که مزهش را اندازه کنی. بعد از چندین بار چشیدن و نمک اضافه کردن بالاخره برای بار سوم راضی میشوی که خوب است. حالا میخوای سوپ را در ظرف بکشی. غلظت آن را با ملاقه بارها و بارها تست میکنی. حتی یک بشقاب میآوری و سوپ را میکشی و خالی میکنی و غلظتش را میسنجی. هر ملاقهای که بالا میآوری از اندازه مرغهای خرد شده ناراضی هستی و توی دلت میگویی کاش اینها را ریزتر کرده بودم. بالاخره با رضایت نیمه نصفه نیمهای ظرف سوپ را روانه میز شام میکنی. حالا جالب اینجاست که سوپ رفته را هم تحلیل میکنی. که کاش ربش بیشتر بود کاش فلان و فلان را اضافه میکردی و الان مهمانها با خودشان چه فکر میکنند، حتما با خودشان میگویند چه سوپ بیمزهای. تصویر ظرف سوپ در ذهنت تا فردا آن روز میماند. صبح که از خواب بیدار میشوی هنوز به قابلمه سوپ و قیافه و مزهاش فکر میکنی.
یا مثلا وقتی یک وسیله را میپسندی و از ترس اینکه نکند یکی بهتر از این هم باشد به آب و آتش میزنی تا به خودت ثابت کنی که انتخابت بهترین است و روی دست انتخاب تو نیست. آنقدر از این و اون سوال میکنی که انتخابم را ببینید. از نظر شما خوب است؟ بالاخره به یقین میرسی که بله اشتباه نکردی و گزینه پیش رو بهترین گزینه است و راضی میشوی تا وسیله مورد نظر را بخری، بعد با ذوق و شوق با خاطر جمعی، میروی برای خرید، که میبینی ای دل غافل دیگه نیست که نیست. همه خریدن بردن و سر تو بی کلاه مانده.
بله جانم وسواس فکری بلای جان است بلای جان.