یادم میآید بچه که بودم، مادر هرچقدر تلاش میکرد روسری سرم کند یا دامن بپوشاندم، مقاومت میکردم. برای پوشیدن دومی البته مقاومت کمتری داشتم. مادر هم عموما زمستانها اصرار بر پوشاندن روسری داشت، آنهم به این خاطر که سرما نخوریم.
من به طرفهالعینی روسری را از روی سرمیکشیدم و عوضش کلاهی بسر میکردم و میپریدم داخل کوچه.
این حالا برای مادر تبدیل به یک خاطره شیرین شده. هر وقت که بقول خودش رفتار مردانهای ازم سر میزند این را با لبخندی بر لب بهرویم میآورد و شروع میکند به تعریف هزاربارهاش برایم.
من اما همانوقت معلق میشوم در خوابهایم ...
۱۷،۱۸ سالم بود شاید که مادر گفت بروم از مغازهی چند خیابان بالاتر کمی خرت و پرت بخرم. لباسم را پوشیدم و زنگ خانه نسترن را زدم و گفتم 《میرم مغازه حسن نمیای؟》
رفت و لباسش را تنش کرد، روسریاش را هم مطابق مد آن وقتها دور سرش پیچید و راه افتادیم.
نزدیک مغازه حسن بود که بهخودم آمدم دیدم سرلختم و با نسترن قدم میزنم. پس چرا نسترن چیزی نگفته بود؟ چرا حتی بهرویم هم نیاورده بود که روسری سرم نیست!؟
نگرانم. وای اگر کسی مرا اینطور ببیند! اگر آقای امینی از پشت پنجره اتاقش بیرون را دید زده باشد و با این وضع مرا دیده باشد و بعد هم همهجا پر کند که دختر آقای ح روسری سرش نبوده، اگر زنگ بزنند، بیایند مرا بگیرند و ببرند ... کی به مادرم خبر میدهد؟ بیچاره منتظرم است! باید برگردم، باید تمام مسیر را مثل باد بدوم، باید ... ناگهان از خواب میپرم.
مادر قضیهی آنروز را تعریف میکند که داشتم میرفتم خانه خاله زری و درِ پارکینگ را هم باز کرده بودم، بروم سوار ماشین شوم که ناگهان یادم میافتد روسری سرم نیست و زنگ را میزنم تا یک روسری از پنجره اتاق خواب پرت کند پایین. بعد میخندد و میگوید همیشه همینطور خل بودی و من در خیالم خودم را با موهای کوتاهِ بهرنگ بنفش در حال قدم زدن حوالی میدان ولیعصر میبینم.