فرض کنید در شهری به دنیا می آیید که همه آدمیان معتقدند خورشید از غرب طلوع می کند. همه یعنی پدر،مادر، خواهر ، برادر، مردم توی خیابون، شهردار، استاندار، حتی استاد دانشگاه و دانشمندان شهر. تصور کنید از وقتی در این شهر فرضی، چشم به جهان گشودید؛ همه مردم کنار اطرافت هر روز تکرار میکنند: ... صبح ها خورشید از غرب طلوع میکند.
و تو با این تصور شروع به راه رفتن میکنی، با این تصور مدرسه میروی، دانشگاه میروی، ازدواج میکنی، کار میکنی و .... آیا ممکن است فکر کنی شاید این حرف غلط باشد و به دنبال اثبات یا نقض این حرف باشی؟ آیا کلا در زندگی مون جایی هست که بدون اثبات یا نقض کردن از نظر خودمون، چیزی را قبول کرده باشیم و متعصبانه روی آن پافشاری کنیم؟
بله برا همه بالاخره یک جایی این موقعیت پیش اومده که از ساختار عرف بیرون بزنن و تغییردهنده باشند؛ اما آیا این کار دیوانگی تلقی نمی شود؟ آیا تبعاتی نظیر مسخره شدن، طرد شدن یا هر چیز منفی را این تغییر برایمان به وجود نمی آورد؟ به نظرتون می ارزه تغییر؟
قضیه برمیگرده به سالها یا بهتره بگیم قرنها قبل. حدود چندصد سال قبل میلاد، عدهای بر این باور بودند که خورشید، ارابه طلایی شعلهور است که اسبهای جادویی و پرنده آن را در آسمان میکشیدند، و صبحها خدای خورشید در مشرق، سوار ارابه میشود، او و اسبهایش به آسمان صعود کرده و هنگام غروب به پایان غربی زمین میرسند. در تاریکی، شب در حالی که از ارابه طلایی شعله ورش هیچ نوری به چشم نمیخورد، به مشرق برمیگردد. با وجود داشتن چنین عقیدهای، مردم زمین را تخت فرض میکردند، اما همچنان پرسشهایی در ذهن شان حلنشده بود.
۲۵۰۰ سال پیش در سواحل دریای مدیترانه ، مردی به نام آناکسیماندر به جای قبول این عقاید شبها به آسمان نگاه میکرد و از خودش میپرسید: واقعاً چه چیزهایی را دارم میبینم؟ او ستارههایی را میدید که به نظر میرسید در طی شب از یک طرف آسمان به طرف دیگر آن سفر میکنند. فقط یک ستاره حرکت نمیکرد و آن ستاره شمال بود و در تمام طول شب، این ستاره در جای خود و در قسمت شمالی آسمان ثابت میماند. او مشاهده میکرد که ستارگان دیگر بر روی دایرههایی به دور ستاره شمال حرکت میکنند. برای آناکسیماندر مهمترین مسئله درباره ی آسمان شب، این بود که ستارگان برای حرکت خود مسیرهایی مشخص داشتند. او به این نتیجه رسید که آسمان مانند یک توپ یا کره بزرگ تو خالی است که یک سر این محور از محل ستاره شمال آغاز میشد و سر دیگرش پشت کره زمین قرار داشت. و این شد آغازی بر پایاندادن یک تفکر غلط ...
ما معتقدیم از آنزمانی که مردم نوع نگاهشان را به زمین صاف تغییر دادند، توانستند فکر کنند، توانستند ارسطو و بقراط را در جامعه بپذیرند. توانستند به پرواز فکر کنند، پرواز روح به ناکجای هستی. از زمانی که به کروی بودن زمین باور پیدا کردند، توانستند به مقولهای به نام علم توجه کنند. و همه چی از یک تغییر شروع میشه...
ما قرار است در ویرگول از سرنوشت آدم هایی بنویسیم که زمین صاف خودشون رو تغییر دادند، اوایل دیوانه خطاب شدند، طرد شدند اما بعد از مدتها لقب دانشمند و نجات دهنده بشریت را به خود گرفتند، ما قرار است اینجا از آنان بگیم.