
پیش متن: حوزه هنری کودک و نوجوان، چند سال قرار بود طی پروژه ای یه کار رسانه ای منسجم در فرمهای مختلف برای مخاطر نوجوان بکنه. اون پروژه پیش نرفت. اما آثاری براش تولید شد. این پست و چند پست بعدی من که معرفی رمانهای کلاسیک فانتزیه، برای این پروژه نوشته شدن. اما چون چند سال می گذره و جایی منتشر نشدن در رسانه شخصی خودم، منتشرشون می کنم. امیدوارم از خوندنش لذت ببرین.
بگذار هیولا بگرده
برای نوشتن این متن داشتم در مورد قرن 19 میلادی در گوگول جستجو می کردم. چی پیدا کردم؟ اوه. خیلی چیزهای. انبوهی از جنگها در سراسر دنیا، جنگهای ناپلئونی، جنگهای تریاک در چین، جنگ ایران و روسیه و کلی جنگ دیگه که نشون می داد آدمها در این قرن هم از عطش جنگ سیر نشدن. کلی فیلسوف، رهبر مذهبی، هنرمند و اهل ادب تو این قرن زندگی کردن. علوم مختلف هم کلی رشد داشتن در این دوره. مثلا ادیسون لامپ رو اختراع کرد (که فکر می کنم تا آخر عمرم به دلیل این تلاشش به روحش درود بفرستم)، تازه واکسن هاری هم کشف شد و خیلی چیزهای دیگه. اما وسط این گشتن یهو پیشنهادهای گوگل من رو رسوند که به صفحه آزمونی آنلاین از درس مطالعات اجتماعی سال نهم. در حین مطالعه همین صفحه بود که فهمیدم تو تاریخ به قرنهای 16 تا 19 میلادی «قرون جدید» می گن. البته که می دونین من بلد بودم، ولی خوب یادم رفته بودJ از اینکه رنسانس و شتاب دنیای اروپایی به صمت علم اندوزی و طبیعت گرایی از قرن 15 میلادی شروع شد می گذرم و قرنهای 16 و 17 رو هم ندیده می گیرم. چون فقط برام مهمه که توجه شما رو به زندگی روزمره آدمهای قرن 19 میلای جلب کنم. به حال و هواشون. به اینکه روزانه چه حرفهایی می زدن، چه می شنیدن و چه موضوعاتی تو محافل علمی، اجتماعی و فرهنگی مورد بحث بود. در نظر بگیرید که تو قرن 19 (که می شه بین سالهای 1801-1900) سه قرن از شروع عصر روشنگری گذشته، علم جدید که بر اساس آزمایش و تجربه طبیعیه مورد اتکاست و قابل قبوله. آدمها از علمهای قدیم رد شده ان. بعضی ها همه اونها رو لگد مال کردن چون معتقدن علمی نیستن و برخی هنوز اونها رو در نظر می گیرن و نمی تونن نسبت به تلاش گذشتگان ناسپاس و بی توجه باشن، حتی با وجود اینکه نگاهشون به جهان و زندگی و علم با اونها متفاوات باشه. اهالی علم و ادب در میان خبرهای همچین حال و هوایی زندگی می کردن. درجریان هستین که وقتی یه چیزی جدیده کلی رویاپردازی جدید در موردش وجود داره و کلی داستان پردازی می شه در موردش کرد. مثلا فکر کنین در یه مهمانی آدمها دور هم می نشستن و در مورد گوی نورانی که هیچ وقت شعله ش خاموش نمیشه حرف می زدن و شروع می کردن به حدس زدن اینکه بعدها برق برای انسانها چه کاری که نمی تونه انجام بده. تو یکی از همین محافل و دورهمی ها بوده که سه تا نویسنده و شاعر با هم مسابقه می گذارن تا ببینن کی می تونه ترسناکترین داستان رو بنویسیه. یکی از شرکت کنندگان «مری شلی» بوده. مری فکر می کنه. جامعه اطرافش پر از آدمهاییه که عطش دونستن دارن. هر روز علم داره چیز جدید رو می کنه. از اون طرف در ادبیات کسانی هستن که بسیار عقل گرا هستن و غیر از منطق و عقل چیزی براشون مرجع نیست. در حالی که مری و اون دو نفر دیگه طرفدار تفکری بودن که بعدها رمانتیسم نامیده شد. یعنی چیزهایی مثل گذشته، طبیعت و احساس اهمیت زیادی می دادن. خب با توجه به این شرایط زندگی، مری به این ایده رسید:« چطوره یه دانشمند داشته باشم؟ یه دانشمند مشتاق علم. کنجکاو. یکی که خیلی بیشتر از بقیه بخواد. یه کله خری خاصی باید داشته باشه. بذار یه چیز دستنیافتنی بخواد. مثلا ... زندگی دوباره... نه کله خراب تر از این حرفها باشه... مثلا بخواد خالق باشه. یه آدم زنده بسازه» خب راستش باید اعتراف کنم نمی دونم مری یا حتی شما همچین فکرهایی کردین یا نه. اما من همین الان که خودم رو جای مری گذاشتم این طوری فکر کردم.
خلاصه اینکه مری یک شخصیت اصلی می سازه به نام «ویکتور فرانکشتاین»، یک پسر با احساس، پرشور و طالب علم با مقدار زیادی کنجکاوی و سرسختی. ویکتور اهل سوئیسه. یادتونه گفتم طرفدارهای تفکر رمانتیسم علاقه زیادی به طبیعت دارن؟ ویکتور بعد از اینکه عین این خوره ها همه علمهای دور و اطراف خودش رو می جوره، بلند میشه میره دانشگاه در یک شهر دیگه. اونجاست که تازه دنیای جدیدی از علم به روش باز میشه. کم کم یه سوال براش پیش میاد:«راز حیات چیه؟» از اونجایی که مری، ویکتور رو کله خر می خواسته یه راست اون رو می بره سراغ حیات آدمیزاد. خدا رو شکر که دانشمندها یاد گرفتن برای آزمایشهاشون اهل از حیوانات استفاده کنن.
دیگه خودتون ویکتور رو تصور کنین که تمام مدت خودش رو در یک آزمایشگاه وحشتناک پر از خون و دست و پای انسان زندانی کرده و داره اعضای بدن مرده های مختلفی رو که از تو قبرها درآورده به هم می دوزه. البته به نظر من این دوخت و دوز بیشتر برداشت نسخه های سینمایی از این داستانه. هیچ جای داستان نویسنده اشاره نمی کنه که اعضای بدن هیولا به هم دوخته شده باشن. اما دنیا، دنیای علمی بوده. مری نمی خواسته ویکتور یه قدرت ماورایی داشته باشه و با او انسانی بسازه. اون یه آدمه. یک آدم کاملا معمولی که عاشق علمه. برای همین به مواد اولیه ای که از قبل وجود دارن نیاز داره. برای همین سری می زده به آدمهای مرده و اعضای بدن اونها رو که کاملا براشون بلااستفاده شده بوده می دزده. بلاخره در راه عمل کارهای خیلی سختی باید انجام داد!
خلاصه یه روز یعد از مدتها کار و تلاش که به رنجوری فکری و جسمی ویکتور هم منجر می شه، ساخته دست ویکتور زنده می شه. اما یه مشکل کوچیک وجود داشت. به نظر می رسید ویکتور تو اندازه گیری دقیق نبوده یا انقدر اشتیاق کشف راز حیات رو داشته که توجهی به تناسب و زیبایی نمی کرده. بنابراین ساخته دستش، خیلی بدقواره و زشته. به طوری که از اون به بعد ویکتور بهش می گه هیولا و ازش می ترسه و ازش فرار می کنه. و این میشه آغاز بدبختی های ویکتور.
مری جایی از داستان کنجکاوی خواننده ش رو برای دونستن قصه هیولا برآورده می کنه. سرگذشت هیولا رو از لحظه ای که تو آزمایشگاه ه دنیا اومد از زبون خودش تعریف می کنه. از اینکه نمی دونسته چیه. دنیای پیرامونش رو نمی شناخته. قابلیتهاش رو نمیشناخته و فقط می بینه مردم ازش می ترسن. پس مخفیانه میان آدمها زندگی می کنه و سعی می کنه یاد بگیره کیه. خب من خیلی در مورد اینکه هیولا این فرآیند رو چطوری طی می کنه چیزی نمی گم. چون یادداشتم دیگه داره طولانی می شه و البته خود مری هم خیلی خوب و دقیق این ماجرا رو شرح داده. انقدر که خیلی جاها هیولا برای خواننده نه تنها ترسناک نیست. بلکه تا حدی قابل ترحم و گوگولی هم هست. فقط بدونین که هیولا میل به نیکی داشته. اما خب امان از اهمیت ظاهر. انقدر ترسناک بوده که ملت جرات نمی کردن دو ثانیه بیشتر بهش نگاه کنن، چه برسه به اینکه بتونن بفهمن چه جوری آدمیه.
بنابراین هیولا تنها می شه و میاد پیش ویکتور می گه آقا تو منو ساختی بدبختم کردی. هیچکس من رو دوست نداره و باهام دوست نمی شه. همه می خوان من رو بکشن. به من هیچ ربطی نداره که الان پشیمونی، بیا یه زن بساز که اندازه من زشت باشه تا همدم هم بشیم، وگرنه پدر تو و بقیه آدمها رو درمیارم. خب، ویکتور هم مثل هر خواننده دیگه ای اول گول توصیفات خیلی دقیق و انسانی هیولا از تنهایی و بدبختی و تبدیل شدن از یک موجود خیر به شر قرار می گیره. اول قبول می کنه. ولی بعد پشیمون می شه و میزنه زیر میز معامله. خب کی از به هم زدن معامله خوشش میاد که یه هیولای بدبخت، تنهای، سرخورده و... خوشش بیاد. پس دمار از روزگار ویکتور درمیاره. ویکتور همونقدر که تو ساختن هیولا سرسخت بوده، همونقدر هم برای نابودیش تلاش می کنه. انقدر که تا قطب شمال دنبال اون می ره و یه جایی همون جاها می میره. ولی موفق نمی شه هیولا رو بکشه. هرچند مری یه جورایی به خواننده قول می ده که هیولا از بین بره. ولی من نمی گم چه جوری. احتمالا خیلی از شماها از اسپویل کردن داستان خوشتون نمیاد.
رمان «فرانکشتاین» به نظر خیلی از اهالی ادب، اولین رمانیه که تو ژانر فانتزی و زیرژانر فانتزی- ترسناک نوشته شده. ویکتور و هیولاش محل الهام خیلی از نویسنده های دیگه بودن. شاید اکر الان با دیدن و خوندن کلی قصه ترسناک برید سراغ خوندن فرانکشتاین براتون خیلی هم ترستانک به نظر نیاد. اما این کتاب تو زمان خودش سر و صدای زیادی کرده. تا همین الان هم در بسیاری از آثار داستانی ردپای این رمان مری شلی هست. همین دیروز دیدن سریال Wensday رو تموم کردن. به کارگردانی تیم برتون که از معروف ترین فانتزی سازهاست. نامرد تا قسمت آخر لو نمی ده شخصیت بد اصلی کیه. اما براتون از فرانکشتاین نشونه می ذاره تا بخشی از داستان رو حدس بزنین و اون آدم بده رو ردزنی کنین. یعنی دارم می گم الان که بیشتر از دو قرن از انتشار فرانکشتاین گذشته هنوز تو آثار هنری هست. به عبارت علمی تر جزئی از فرهنگ عامه مردم شده.
اوه راستی یادم رفت بگم. دو فصل اول داستان و بخش نهایی از زبون ویکتور نیست. از زبون یه عاشق علم کله خراب دیگه است که به ویکتور برمی خوره. اون برای ما ویکتور رو توصیف می کنه. اینجوری خواننده هم نگاه از درون ویکتور به خود رو داره هم از نگاه بیرون به ویکتور رو که باعث میشه شناخت کلی تری از اون داشته باشه و احساساتش رو درک کنه.
فرانکشتاین به خیلی از زبونهای دنیا ترجمه شده و پایه ادبیات فانتزی جهانه. مثل همه کلاسیکها پر از توصیفاته و جزئیاته، که شاید در برخی موارد کسل کننده به نظر بیاد (این مشکل ما آدمهای عصر مدرن با رمانهای کلاسیکهJ ) اما خواندنی و جذابه.
پی. نوشت: حالا درسته مری قول داد دیگه هیولا تو زندگی آدمها پیداش نشه. اما از کجا معلوم؟ احساسات و تمایلات آدمیزادی دائما تغییر می کنن. هیولای مری هم که از این نظر عین آدمهاست. شاید هیولا هنوز یه جایی روی کره زمینه.