همیشه انتظارش را میکشیدم تا بدانم کی و کجا آنِ من میشوی و روحم خودش را به صدای تو میآویزد. سالها بود که از فروغی گذشته بودم و از فرخزاد ولی از تو نه. برای من هنوز همان چند ترک ساده بودی که از نوجوانی در گوشم ریخته شده بود تا رسیدم به بیستوپنج سالگی. خاطرم مانده چه روزی بود و کجا و با کی و صدای تو یاد و نام چه کسی را در من زنده کرد. اوایل دی ماه بود. از همان روزهای آفتابی زمستان که سرما را از تنم میگیرد و زندهام میکند. آنقدر زنده که بخواهم وسط خیابان پوستم را زیر آفتاب پهن کنم و هیچ نکنم جز شنیدن؛ شنیدن آهنگ یا صدای محیط و گفتوگوی دور و نزدیک آدمها. آن روز گرم بود و چیزی در دلم میجوشید که آمدی، ریختی در روحم و زندهترم کردی. شروعش را حس کردم و تو ماندی و من ادامهات دادم تا به حال که بیستوشش سالهام. هیچ عین خیالم نیست که دیر است یا زود یا هر چیز دیگر. آن انتظار به سر رسید و دلم میخواهد از تو پرتر شوم و لبریز و باز پر و باز لبریز و تمام نشود هر چه هست در من با تو. تو دستانم را گرفتی، عاشقم کردی، زخمم زدی، مرا از خودم تاراندی و باز خود تو در آغوشم کشیدی و پناهم دادی. تو، فقط تو میتوانی زخمی که میزنی خودت مرهم بگذاری. سکوتهای طولانی این سال از زندگیام با تو آمیخت و مرا تلخ و شیرین کردی و قرار شدی. دوستت دارم آقای گیسو سپید من نه به خاطر احترامی که برای واژهها قائلی، نه به خاطر آنچه کردی بلکه به خاطر آنچه بودی و دیگران نبودند و هنوز هم نمیتوانند «فرهاد» باشند، هرگز.
پ.ن: فردا که روز میلاد توست، باید مثل هر روز مقابل کوچینی درنگ کنم، اینبار کمی بیشتر. صدای تو را از داخل تاریخ بشنوم که میخوانی:«آدم از دست خودش خسته میشه با لبای بسته فریاد میکشه» و راه کج کنم داخل بلوار الیزابت و دور شوم... .
-خیلی درگیر زادروزها نیستم اما دو سه نفری بودند که این دو سال من را از دست خودم نجاتم دادند و باید ازشان میگفتم وگرنه خیلیها هستند که آنِ مناند و جان و هر روز درونم میزیند که نیازی به جار کشیدن اسمشان نمیبینم.