قصه ی امشب خود را ،
در گوشی به کاغذ گفتم
کاغذم زیر بار غم شکست ...
ناگهان دیدم
که خودکارم دارد اشک میریزد...
دختر ها
من شما را میبینم
فراتر از آن سیاهی ها
موهای بلوند تان را میبینم
فراتر از سوختگی ها
صورت های سرخ و سفیدتان را میبینم
و فراتر از زخم و خون ها
دست های کشیده ی زیبایتان را میبینم
منتظرم که بیایید ، کنار یکدیگر بنشینید و موهایتان را تزئین کنید ، با گلسر های صورتی و تل های مرواریدی
میایم کمکتان تا عروسک هایتان را از زیر آوار پیدا کنید
و با لیوان های پلاستیکی خود چای مهمانم کنید
بگذارید از همین حالا بگویم من چای خود را با قند می خورم اما اگر شیرینی باشد هم خوب است!
و بعد برویم از بالای یخچال خانه هاتان که دیوارش فروریخته ، یواشکی کوکی های داغ مادرهایتان را برداریم و برای مهمانی عروسکی مان ببریم .
بیایید اینگونه بازی را کنیم نه اینکه پیکر عروسک های پاره تان را بالای سر خود بر تخته چون حمل کنید....
پسر ها
چه بگویم ؟
من یک دخترم !
ولی پیش شما هم میآیم
تفنگ های پلاستیکی تان را پیدا می کنیم ،
فقط از همین حالا بگویم هااا
من می خواهم پلیس باشم
همه تان دست هایتان را باید ببرید بالا
دنبالتان می دوم ای دزد های حیله گر
دستگیرتان می کنم و داخل زندان که همان زیرزمین خانه های ویرانتان است زندانی تان می کنم .
فقط حواستان باشد
زیادی دور نشوید ،
می ترسم در میان هیاهو ها گم شوید ...
اگر گم شوید جواب پدر ، مادر های دلواپستان را چه بدهم؟
بیایید این بازی را بکنیم نه اینکه قبر بکنید و عروسک ها را در آن خاک کنید ...
بچه ها
کجایید ؟
من آمدم
آمدم که بازی کنیم.
پس کجایید ؟
از راه دوری آمده ام ، خسته ام
قایم باشک کافیست
بیرون بیایید از زیر آوار ها
تمامش کنید این شوخی ها را
مردن حتی شوخی اش هم زیبا نیست ،
چرا نمی بینم
هیچ کدامتان نیستید ..
لباس توری تان اینجاست ولی خونیست چرا ؟
شلوارک کوچکت اینجاست ، پس خودت کجایی پسر شجاع و قدرتمند من ؟
به چشم هایتان نگاه می کنم ،
به حرف هایتان گوش می دهم ،
هر قطره اشک شما بی عدالتی را فریاد می زند .
نمی دانید
نمی گویند
و نمیفهمید
آخر کوچکتر از آنید که بفهمید
چرا و به کدامین گناه
آغشته میکنند خانه هایتان را به خون
و پر می کنند قلب هایتان را با غم
و می نوازند ذهن هایتان را با ترس
و می کشند دل هایتان را با کینه
آرام بخوابید فرشته های کوچک
یک جهان انتقامتان را خواهد گرفت ...