دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست ...
مولانا
پاهایم برهنه بود ،
در سرمای بی رحمی
ژنده پوشی بودم با پیراهنی نخ نما
زخم غربت جای جای پیکرم را اشغال کرده بود
و با درد بر آن حکمرانی میکرد.
باران اسید وار ظلم ، بر خاموشی دل ها می تازید
و بر زخم خوردگی هامان تازیانه می زد .
دست پینه بسته ی لرزانم را سوی این و آن دراز می کردم ،
سوی کسانی که فریاد ثروت سر داده بودند .
همه شان مدرک محبت بر سینه زده بودند و شعارشان فداکاری بود .
از ایشان ملحفه ای خواستم از جنس محبت ، برای قلبی که مدت هاست عریان بود.
آجری خواستم از جنس عشق برای بنا کردن دلویرانه ام.
و نوری از جنس ایمان خواستم برای تاریکی غربت روح ام.
هیچ دستی برای محبت جلو نیامد مگر به نیاز ...
هیچ لعلی خودنمایی نکرد در میان سیاه و سفید بیابان ها...
هیچ لبخندی برای ایمان نبود....
برگشتم ، به سوی ویرانه ام .
و در آن پناه گرفتم .
از لابه لای خرابه دلم به آسمان ذهن خویش نگاهی کردم ، خدایا ! دوباره ناشکری کردم؟
به نظر می آید من از فریاد ها ثروت مند ترم...
باید کمکی کنم...
جعبه ای برداشتم ،
سکه ای انداختم
رویش نوشتم
《《صدقه برای فقیران انسانیت》》
برای کمک به این کار خیر
اندکی از اندوخته ی انسانیت را که از خدا گرفته اید به اولین فردی که می بینید حواله کنید ...
شاید در حد یک لبخند هم کافی باشد
صݩدۅقـے پر ز صـداقـتـ دارم مـے خڔـے از مݩ ؟ ؟
نه نمی خواهم
شیشه ای تازه ز مـحـبـتـ دارم مـے خڔـے از مݩ ؟
نه نمی خواهم
ظر؋ے پر ز پیمانه ای عزت دارم مـے خڔـے از مݩ ؟
نه نمی خواهم
گوشه ای خانه ام یک درخت از میۅــہ هاـے حڪـمټ دارم مـے خڔـے از مݩ ؟
نه نمی خواهم
جامه ها ی تجربه ، شراب های خنده ، گردن آۅیز هاـے مهربانـے. ، پر ز اجناس گـرانـقـدر ام
چــہ مـے خۅاهـے ؟
ای فروشنده
این ها دگر مـنـسـوخـ شده
بگــو با من
از طݪسم هاـے خۅشبختـے چه دارے؟!...!!!