فاطمه
فاطمه
خواندن ۳ دقیقه·۵ روز پیش

من و ده سال بعد🌌...


آن روز مشاورم پرسید ، زندگی ات را در ۱۰ سال دیگر چگونه فرض میکنی

وقتی ۲۷ ساله شده ای

و گفت این را در حالتی تصور کن که هیچ محدودتی از آدم ها در تصمیم گیری هایت نقش نداشته باشند.


می خواهم در ۲۷ سالگی ، یک دختر آرام و مهربان باشم .
که بزرگترین دغدغه اش کمک به آدم هاست .
کسی که برای همه مفید باشد و هر کسی از هر جایی بتواند به او تکیه کند .

اگر تا آن زمان ، طول بی حد و مرز مسیر ، مرا به نفس نفس انداخت و سنگینی احساساتم دیگر قابل تحمل نبود، به فکر شانه ای برای تکیه کردن می افتم .
و در صورت یافتن یک شانه و سنگ صبور ، تن به ازدواج می دهم ...

هر چند گمان نمی برم شانه ای در جهان باشد که برای تکیه دادن بار سنگین احساسات یک دختر سست نباشد...


ولی اگر یک روز هم ازدواج کردم
مطمئنا دلیلم برای ازدواج عشق نخواهد بود
که قول داده ام دیگر عاشق نشوم...



بیش از همه و بعد از یک انسان کمک کننده ، دلم می خواهد همه مرا به داستان ها و شعر هایم بشناسند .


دوست دارم باری دیگر خون را در رگ ادبیات پارسی جاری کنم و تکه ای از قلبی باشم که علت نبض های زندگی تاریخ ایران است ..



یک خانه ی ساده می خواهم .
بزرگ نباشد ،

زیرا ، تجربه نشان داده ،

هر چه از نربان کمیت بالا میرویم ،

دیوار بلند ارزش و اهمیت در آن ،

مراحل سقوط را طی خواهد کرد.

خانه ای که با سبکی مملو از آرامش تزئینش کنم و زندگی ای صادقانه در آن شکل بدهم ...
جایی که رنگ بوی ارامش دهد

مثلا اینطوری با عشق درآمیخته شده باشه :)
مثلا اینطوری با عشق درآمیخته شده باشه :)



دلم می خواهد در حوالی خانه مان جنگلی باشد، یک خانه درختی داشته باشم .
جایی که همیشه به صرف نوشیدن کلمات قرارم باشد..



یک مکان الهام بخش می خواهم که قدرت تمایز آن از دنیا را داشته باشم .
تا بنویسم و بنویسم و بنویسم...

و یک کارگاه تا دست هایم آن جا نقش آفرینی کنند و ورای کلمات ، ذهنم را در جهان خلق کنم...
گاهی مجسمه ها را قالب افکارم کنم و گاهی نقاشی ها را



می خواهم یک گروه خوب داشته باشم .
در هر زمینه ای
یک گروه از نویسندگان
یک گروه از خلق آثار رسانه ای
یک گروه از برنامه نویسان و ریاضی دانان موفق





و ساخت یک شرکت را شروع کرده باشم

همانطور که فکرش را در سر می پرورانم
شرکتی با سود صفر و صد ...‌

شرکتی که در آن هر کس وام دهنده به خود ،

پشتوانه خود و کمک کننده خود

و خَیِّر زندگی خود باشد

بی آنکه منت هیچ آدمی دیگه ای را بر دوش بکشد .


این هدف بود که مرا از جا بلند کرد و برای رسیدن به آن از هر غیرممکنی باید غیر آن را پاک کنم حالا به هر سختی ای که شده




همیشه از بزرگترین خواسته هایم کسب علم در زمینه های

اسلام و اقتصاد و سیاست و تاریخ

بود .

دوست دارم در بالای هر تریبونی ،

بی لرزش دست و تپش بیشمار قلبم ،

حرفی برای گفتن داشته باشم .


با اینکه طمع درنده ی وجودم سو سو می زند به سمت و سوی چیز هایی همچون

شهرت ، ثروت و...

خوب می دانم ، قلبم تنها با یک چیز آرام میشود..

و آن عشق است ، این بار اما از جنس خدا ...♡


می خواهم با خدا باشم
بیشتر از امروز
بیشتر از امروز
بیشتر از امروز ...

می خواهم دلتنگی و بی صبری را در قلبم معنا کنم ، برای کسی که همین نزدیکیست ...



تمام حرف هایم یک طرف

و خدا طرف دیگر ماجراست

با خدا بودن یعنی حال دلم خوب است .
و همین برای من کافیست ...



و خلاصه ...

نمی دانم در آن سن چگونه فکر میکنم
و به چه چیز هایی پی بردم و از چه چیز هایی روی برگرداندم
فقط امیدوارم حالم خوب باشد ...❤️




نویسندگیآیندهعشقسرنوشتبی صبری
یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید