همیشه کار های خوب ، خوب نیستند!
همه به جز یک نفر!
شکنجه روزانه یعنی ساعت دو خوابیده باشی و پنج بیدار شی و مجبور باشی بروی مدرسه .
دوباره و سه باره و به طور مکرر از روی تخت بلند می شدم و دوباره خودم را روی تخت می انداختم .
هر چه فکر می کردم هیچ بهانه ای نبود که بتوان برای نرفتن از آن استفاده کرد. پس در آخر تسلیم سرنوشت می شدم و سینه خیز مانتو وشلوار مدرسه را می پوشیدم . کتاب هارا می چپاندم داخل کیف به سمت مدرسه راهی می شدم .
آن روز وقتی درگیر این شکنجه بی رحمانه و کاملا دیکتاتوری بودم! چشمم به برگه ورزش خورد و قیافه ی بداخلاق مشاور اخم کرده در ذهنم تداعی شد که می گفت : فردا بدون این برگه اجازه ی آمدن به کلاس ورزش را ندارید .
لبخندی زدم و گفتم : چه بهتر امیدوارم تا آخر سال اجازه امدن نداشته باشم و سپس برگه ی ورزش را پاره کردم و داخل سطح زباله ی اتاقم انداختم .
داخل مدرسه از هم اندیشی هم کلاسی هایم تعجب کردم .
تعداد زیادی از آن ها برگه همراهشان نبود . مشاور عصبانی سعی داشت جلوی معلم بانمک حسابانمان خودداری کند ولی زیاد دوام نیاورد .
یکی از بچه ها گفت : ما هیچ وقت برگه امضا نمی کنیم و سپس دعوا میان ما و مشاورمان شروع شد .
مشاور عصبانی بی خیال خودداری و حفظ ظاهرش شد و گفت : خیلی خب حالا که اینطور هست مجبورید تمام زنگ های آخر روز های سه شنبه در کلاس بمانید و امتحان دهید .
در دلم گفتم : عجب ایده ای!! چقدر فکر کردی تا به همچین نتیجه ای رسیدی ؟؟
زنگ آخر بچه های خوب و حرف گوش کن راهی باشگاه شدند و ما پنج شش نفر در کلاس ماندیم .
معاون پرورشی مهربانمان با برگه های امتحان آمد سر کلاس .
به او گفتم : ولش کنید . بگید بچه ها مقاومت کردند برگه هایشان را خالی دادن. بیاید بازی کنیم .
معاون گفت : نه سریع بنویسید بعد بازی می کنیم .
یکی از بچه ها گفت : خب پس باهم بنویسیم .
با وجود مخالفت هایش نتوانست حریفمان شود .
شروع کردیم.
یکی گفت : من سوال دو را حل کردم .
و برگه اش را دست به دست کرد و همه سوال دو را نوشتیم . همه به جز یک نفر !
یکی دیگر گفت من هم دارم سوال چهار را تمام می کنم بچه ها حلش نکنید می دم بنویسید.
من هم گفتم پس سوال یک را هم من حل می کنم .
خلاصه جمعی شروع کردیم و هر کس یک سوال را حل کرد .
معاون در تمام این مدت سعی داشت جلوی ما را بگیرد .
و در تمام این مدت یکی از بچه های همیشه ساکت
گوشه ای نشسته بود و سرش را در برگه ی سوالات فرو برده بود .
و وسط خنده ها و بچه بازی های ما بلند شد ، برگه اش را تحویل داد و کتاب تست زیر بغل از کلاس خارج شد.
معاون گفت : یاد بگیرید بچه ها بدون هیچ حرفی همه ی سوالا رو تنهایی نوشت. الانم می خواد بره تست بزنه
من گفتم : همه رو نوشته بود بعد نداد ما بنویسیم؟
یکی دیگه که ناراحت شده بود گفت : وا این چه کاری بود ؟
یکی دیگه گفت : چرا اینقدر همه چی رو جدی گرفته بود .
معاون گفت : اتفاقا کار خوبی کرد . از حاشیه دوری کرد . کاری که ازش خواسته بودند رو انجام داد .
کار خوبی کرد ؟ اخه این امتحان که فقط شش نفر از بچه ها دارن میدنش قراره چه تاثیری روی ما بگذاره؟
مدرسه کار اشتباهی کرد ، ما هم در برابرش مقاومت کردیم ، مخالفت خودمون رو اینجوری نشون دادیم و سعی کردیم بین این همه استرس و نگرانی سال های آخر یکمی خوش بگذرونیم .
آدم همیشه باید مثبت باشه ، به حرف همه گوش بده و همه رو راضی نگه داره ؟
نمیشه یکمی خوش گذروند؟
اگه بحث رقابت بود ما همه سر وقتش جدی می شدیم و بار ها مهارتمون رو در درس ها ثابت کرده بودیم !
پشیمان که نیستم ، ولی باید توبیخم کنید!
دختر جوان چادری نگاهم کرد و گفت : فاطمه خودت می دونی چیکار باید کنی دیگه ؟
لبخندی زدم و گفتم : باشه میرم جلوی در ، فقط نظارت کنید پلاستیک ها تمام نشود .
حمایل سبز در گردن با پلاستیک های نو و تودر تو در مقابل در حسینیه ایستادم . لبخندی به لب زدم و دست هایم را در هم قفل کردم .
یکی از مسیولان بنیاد سمتم آمد و گفت : فاطمه اجازه نده کسی با شیرینی و چای وارد مجلس بشه
گفتم : چشم حواسم رو جمع می کنم .
دوباره گفت : فقط از دستت ناراحت نشنا ، مهمونند همه ، اگر مقاومت کردند ، تو اصرار نکن .
دوباره گفتم : چشم ، مطمین می شم به کسی پیله نکنم .
و رفت .
مهمان ها یکی یکی می آمدند. با لبخند و سلامی ساده پلاستیک های کفش را به ان ها می دادم .
بعضی هایشان که لیوان های کاغذی پر از چای در دست داشتند را هم متذکر می شدم تا بدون خوراکی وارد حسینیه شوند .
در میان هیاهوی جمعیت خانمی با یک بچه ی کوچک در بغلش آمد .
در یک دست بچه را داشت و دست دیگر لیوان چای بود .
کوچولوی دیگری هم کنارش بود که آرام آرام راه می رفت. کمی خسته بود و بهانه می گرفت کمی هم گریه می کرد .
نگاهی به آن خانم کردم با همان لبخند پلاستیک را به او دادم .
می خواستم تذکری بدهم و به او بگویم همین بیرون چای را بنوشد ولی مردد بودم .
او به سرعت کفش هایش را داخل پلاستیک گذاشت به سمت حسینیه راه افتاد ، دستم را دراز کردم تا شانه اش را لمس کنم و به او بگویم صبر کند ولی دستم را کشیدم . و او با چای به داخل مجلس رفت ...
خیلی برایش سخت می شد برای نوشیدن چای بیرون بایستد . و کوچولو هایش هم راحتش نمی گذاشتند . بیرون که صندلی نداشت !
کسی آنجا نبود . فقط من بودم و من
هیچ مسئولی نبود که به خاطر کارم مرا توبیخ کند ولی احتمالا اگر بودند توبیخم می کردند .
آدم که همیشه نباید تابع دستورات باشد ، باید باشد ؟
پس فرق ما با ربات چی می شود ؟
یک مشاور کنکورِ کنکوری !
درس ها مثل گره های کور در هم تنیده بودند . باید با حوصله آن ها را مرتب می کردم . سال کنکور است واین مشکلات دیگر!
فکرم درگیر بود اصلا آرامش نداشتم .
شب ها از نگرانی خوابم نمی برد و قلبم بیشتر اوقات تند میزد .
در همین حین دو نفر از دوستانم به من پیام دادند .
به خاطر مشکلاتی که پیش آمده بود کارشان گیر بود و یکی از ان ها نتوانسته بود به مدرسه برود .
مدرسه ی خوب دیگری هم در شهر تهران نبود .
او گنگ و گیج بود و نگران .
دیگری هم که تهران زندگی نمی کرد، مدرسه اش خیلی بد بود و او هم نگران !
با ان دو صحبت کردم . برنامه هایشان از من هم پیچیده تر بود !
نگرانشان بودم و دوست داشتم کمکشان کنم ولی نمی دانستم چطور
نگرانی آن ها اضطرابم را بیشتر کرد .
برای کمک به خواهرم گفتم ولی او گفت : فاطمه درس داری بی خیالش بشو . خودت مهم تری ، سال کنکورته
دو نفر به من اطمینان کرده بودند . باید بی خیالشان می شدم؟
نمی دانستم. دیگر داشتم ناامید می شدم . وقت زیادی نداشتم که برای آن ها بگذارم .
برای نظم دروسم مشاور گرفتم و مشاور به من برنامه داد و هر شب روی کار هایم نظارت می کرد .
ناگهان فکری به سرم زد .
اگر من هم از ان مشاور یاد بگیرم چه ؟
تمام سوالاتی که مشاور از من پرسید را از بچه ها پرسیدم و برایشان مثل مشاورم برای من برنامه ریختم.
چه اشکالی دارد اگر امسال کمی پر استرس تر باشم ؟
چه اشکالی دارد اگر روزی نیم ساعتی به خاطر آن ها از درسم بزنم ؟
البته دیگر هیچ به خواهرم نگفتم...
قرار نیست همه راضی باشن
قرار نیست دعوا نشیم
قرار نیست مسخره یا تحقیر نشیم
قرار نیست همه طرف ما باشن
همه تاییدمون کنند
قرار نیست همه چیز با جایگذاری یک فرمول حل بشه
ما انسانیم!
آدم های موفق کسایی هستند که پای باور هاشون ایستادند ، شجاعت به خرج دادند و در مقابل هر چیزی سر تکان ندادند .
شما بگید از بی قانونی هایی که کردید
که از هر قانونی بالاتر بودند :)
پ.ن :
این جمله من رو مجاب کرد که این داستان ها رو بنویسم 😄.البته شاید در بار اول متوجه رابطشون نشید .