فاطمه
فاطمه
خواندن ۷ دقیقه·۱ ماه پیش

ویرپیما به مقصد ویرگول 😎✌️


این اولین داستان فاطمه در ویرگول می باشد 😃 بهش انگیزه بدید بازم براتون می نویسه 😁


صدای مهماندار زن ، از جای جای هواپیما بلند شد :
مسافران عزیز ! به ویرپیما خوش آمدید .
ما ناکجاآباد را به مقصد ویرگول ترک می کنیم !
لطفا با آرامش سوار شید و سر جای خود بنشینید .

صدایش چقدر آشنا بود !

فاطمه گفت : مگه این ها رو نباید وقتی همه سوار شدند بگن ؟

مسئول ویرگول کنار فاطمه ایستاد و مثل ربات جواب داد : ممنون از نظر محبت آمیز و نقد سازنده ی شما !

مژده از کنار فاطمه رد شد و گفت : ولش کن کلا همینو میگه

فاطمه گفت : عه سلام مژده چطوری؟ بهتری ؟

مژده گفت : هعی! چه بهتری ای ؟ بپرس بدتری ؟
من دیگه برم یک جای خوب پیدا کنم. هر چند بعید می دونم زندگی اینقدر برای من شانس داشته باشه که یه جای خوب پیدا کنم !

مهماندار از داخل اتاقچه ی گوشه بیرون آمد و گفت : خب همه سوار شدند ؟ بریم دیگه ؟

ناگهان مارشمالو پرید بالا و گفت : نهههههه صبر کنیید کاروان دبستان هنوز مونده .

هسان از گوشه ای دیگر بیرون پرید و داد زد : تارااااا . تو مهماندار شدی !!

تارا ، همان مهماندار با صدای آشنا ، از ترس چند قدم عقب پرید و گفت : آروم باش دختر ! ترسیدم . یه مهماندار شدن که دیگه اینقدر ذوق کردن نداره !

ناگهان یک صدای آشنای دیگه بلند شد : گلای خوشگل من ، به صف بشید ، آروم و آروم سوار شید .
و سپس بچه های ناز و کوچولو یکی یکی و تاتی تاتی وارد ویرپیما شدند .
و پشت سرشان روان نویس با بلندگویی در دست وارد شد .

خانم فائیر که صندلی جلو نشسته بود ، سرش را از روی کتاب تفسیر المیزان بلند کرد و گفت : مهسا جان ! خوشحالم تو را می‌بینم!

روان نویس هم گفت : ممنونم خانم فائیر عزیز

نگین اصل جلو آمد و با ذوق روان نویس را بغل کرد .

جناب سفیر پاکی با لباس بسیار بلند آبی رنگ و ابریشمی از کنارشان رد شد . و در همین حین سرش را به نشانه ی افسوس تکان داد و گفت : شما زن ها همه تان همینید !!

تارا ، مهماندار هواپیما نزدیک آمد و گفت : این بلندگو چیه باخودت آوردی ؟

مهسا لبخند زد و گفت : می خوام کلی مصاحبه بگیرم .
آنقدر گرم صحبت شده بودند که حواسشان از بچه ها پرت شده بود و فسقلی ها داشتند از در و دیوار بالا می رفتند.

جناب دست انداز فریاد زد : ای وااای ای واااای بر ما که داریم دنیا را با دستان خودمان خرااب میکنیم . با این ادب کم بچه های این دوره زمانه ما مراحل سقوط را طی میکنیم !!!

کل هواپیما ساکت شده بود . و همه چشم به آقای دست انداز دوخته بودند .

مهسا گفت : نگران نباشید جناب دست انداز ، من به عنوان یک معلم آن ها را به راه راست هدایت میکنم .

آقای بنی هاشمی دستی به شانه ی جناب دست انداز زد و گفت : حرص نخور حرص نخور ، بیا بریم بشینیم .

دوباره سروصدا در ویرپیما بالا کشید !

تارا که دیگر کم کم داشت عصبانی میشد گفت : همه سوار شدند دیگه ؟ بریم؟

ناگهان یکی با شدت وارد هواپیما شد . ببخشید دیر شد ، بعد از اربعین در کربلا اسیر شده بودیم (خدا نکنه) سریع تا آزاد شدم اومدم .

سفیر پاکی دوباره رد شد و درحالی که سرش را تکان میداد ، گفت : شما دختر ها همه تان همینید !!

ناگهان یک فسقلی پرید بغلش و گفت : خاله جوووون

روان نویس دستی برای دختر مهتاب تکان داد .

خانم فائیر دوباره سرش را از روی تفسیر المیزان برداشت و گفت : بیا دخترم . بیا کنارم بشین برات از اعجاز های قرآن بگم .

دختر مهتاب که فسقلی رو ناز می‌کرد گفت : با کمال میل . ممنونم ازتون !
منم برای شما سفرنامه ها ی اربعین و داستان اسارت رو تعریف میکنم :)

تارا گفت : خب بریم دیگه .

و داشت در را می بست که ناگهان دختری عصبانی در را محکم باز کرد .آنقدر محکم که تارا به زمین افتاد .

تارا از عصبانیت فریاد زد : ای بابا بسه دیگه .

دختر عصبانی فریاد زد : النا کووو ؟؟؟؟ الناااا ؟

النا از پشت هواپیما بیرون آمد و عصبانی گفت : بله چیه ؟

الناز گفت : تو بودی که منو اژناز صدا کردییی؟ الان میام میکشت !
و سپس سمتش رفت و محکم مو هایش را کشید .
النا گفت : ولممم کن . خب واقعا اژنازیی .
الناز درحالی که موهای النا را میکشید گفت : بیا بریم بیرون کارت دارم !
النا گفت : نمی خوام ! می خوام برم ویرگول !
مژده عصبانی اومد و گفت : مگه نمیگه ولش کن ! یا همین الان ولش می‌کنی و میری یا با خاک یکسانت می کنم .
الناز وقتی مژده را دید ترسید و پا به فرار گذاشت . پله های ویرپیما را دوتا یکی کرد و با سر خورد روی آسفالت !
تارا سعی کرد به این اتفاق نخندد . در را بست و گفت ، خب دیگه باید بریم .
که ناگهان هسان بالا پرید و گفت : نهههه صبر کنید ، من باید برم . کنکور دارم . من باید ویرگول رو ترک کنم .
و به سمت در ورودی دوید .
تارا سرش را به دیوار کوباند (خدانکنه !)
فاطمه به سمت هسان دوید گفت : نهههه هسان نرو
هسان گفت : نهههه من باید برم .
آفتاب گردون با برجی از کتاب به سمت فاطمه و هسان آمد . صورتش پشت کتاب ها پنهان بود ، گفت : بیاید بچه ها اینا رو بگیرید و برید درس بخونید .
پیشگوی معبد دلفی گفت : می تونید بیاید توی انتشارات من درس بخونید .
و سه تایی با هم رفتند .
تارا با لبخند موفقیت آمیزی گفت : خب دیگه حرکت می‌کنیم.
سعی ‌کرد در را ببندد ولی هر چه سعی می کرد در بسته نمیشد .
در را باز کرد تا ببیند مشکل چیست .دید کفشی دقیقا جلوی در قرار دارد و باعث می شود در بسته نشود .
بالا را که نگاه کرد دید کفش متعلق به آقا بشیر هست . در روبه روی آقا بشیر دختر بسیار زیبایی ایستاده بود . هر دو به یکدیگر نگاه می کردند و لبخند می زدند . و مثل دو تا مجسمه خشکشان زده بود .
تارا گفت : اگه می خواید بیاید داخل اگر نمی خواید هم برید پایین که ما دیگه حرکت کنیم .
ولی هیچ عکس العملی نبود...
آقای بنی هاشمی آمد کنار تارا ایستاد و گفت : به به آقا بشیر ! خوبی ؟
ولی هیچ واکنشی دریافت نکرد ...
دوباره گفت : بشیر .
و باز هم آقا بشیر حتی نگاهش هم نکرد...
با صدای کمی بلند تر گفت : بشیر !
و باز هم هیچ .
آقا بشیر غرق در زیبایی همسرش در روبه رویش بود .
آقای بنی هاشمی با صدای خیلی خیلی بلندی داد زد : بشیییییر
همه ی هوا پیدا ساکت شدند .
آقا بشیر آرام برگشت گفت : کسی من رو صدا زد .
آقای بنی هاشمی با دست به پیشنای اش زد و گفت : نه راحت باش... و رفت و با حال بسیار ناامیدی نشست.
تارا گفت : آقا بشیر می خواید بیاید داخل ؟
آقا بشیر لبخندی زد و گفت : خیلی ممنون از دعوتتون !
و سپس به داخل ویرپیما رفت .

تارا در را بست و سپس نفس عمیقی کشید و گفت آخيش بلاخره تموم شد .
و سپس داد زد : کمربندا بستهههه . نبینم کسی کمربندش باز باشه !

چند دقیقه ای گذشت و هیچی نشد .

ناگهان صدایی در بلندگوهای هواپیما بلند شد : مسافران گرامی متاسفانه داریم سقوط می کنیم .

هساان داد زد : هورااااا پس کنکور کنسلهههه

آقای سفیر پاکی از کنار هسان و فاطمه و پیشگو رد شد و در حالی که سرش را تکان میداد ، گفت : شما دخترا همتون همینید .

همه با هم گفتند : وا چطوری داریم سقوط میکنیم ؟ هواپیما که هنوز پرواز نکرده !!!
(اشاره به پسرفت ویرگول در حالی که یه کوچولو هم پیشرفت نکرده :/ )

مسئول ویرگول در میان هیاهو گفت : ممنونم از نظرات دلگرم کننده ی شما ، نقد شما در نظر گرفته می شود !!!

پ. ن ۱
تارا ، در آخر ، سعی داشت خودش را از پنجره بیندازد و خودکشی کند ! (خدانکنه)

پ.ن ۲
آقا امیر و ماهو نیز در ویرپیما بودند ، فقط مخفیانه !

پ.ن ۳
گوگول معتقد بود مشکلی با تنفس اکسیژن ندارد به خاطر همین بر روی سقف هواپیما نشسته بود .

پ.ن ۴
پایان !

ویرگولداستاننویسندگیسقوط هواپیما
یک راز هستم ، از آسمان افتاده ، در گوش شبنمی ، بر روی گل خفته . تا فاش شود این راز ، شنبم در جهان ، میزند پرسه :)
داستان هایی با شخصیت های ویرگولی ؛)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید