ویرگول
ورودثبت نام
fahimeh.shooshtary
fahimeh.shooshtary
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

فیلم نامه زندگی

سکانس ۱

از اتاق جلسات اومدم بیرون و خانومی که مسئول منابع‌انسانی بود برای مشایعت با من اومد و همینطور که از پله‌ها میومدیم پایین گفت من فکر می‌کنم شما درونگرا هستید نه میانگرا! من خودم هم درونگرام و اصلا بد نیست. سری به نشونه تایید تکون دادم. حوصله ثابت کردن چیزی رو به کسی ندارم. همین کافیه که می‌دونم چرا من رو آدم درونگرایی دیدن و چرا خودم رو میانگرا می‌دونم. پس خداحافظی کردم و از ساختمان اومدم بیرون.

سکانس ۲

توی لابی نشسته بودم تا برای جلسه صدام بزنن. مدیر وارد شد و تا منو دید گفت خیلی برای جلسه نگران نباشید. ۵۰ درصد کار حل شده. راحت باشین و خودتون باشین.

سکانس ۳

وارد یک اتاق کنفرانس می‌شم. دور میز یه عالمه پیرمرد نشستن که من حتی نمی‌دونم چه سمتی دارن. من از اون جمع فقط خانم مسئول منابع انسانی و مدیر رو می‌شناسم.

بعد از اینکه با صدای لرزان درباره تجارب کاریم صحبت می‌کنم پیرمردی که همه اونو دکتر خطاب می‌کنن ازم می‌پرسه از مدل صحبت درباره خودتون معلومه درونگرا هستین، با توجه به اینکه کار به ارتباطات احتیاج داره حس می‌کنین از پسش بر بیاین؟ می‌گم من با ارتباط گرفتن مشکل ندارم. قبلا هم در موقعیت‌های مشابه قرار گرفتم و در ادامه یک مثال از کاری که در گذشته انجام دادم شرح می‌دم تا خیال دکتر راحت شه و متوجه مدیر می‌شم که با حالت چهره‌ش داره به دکتر می‌گه حالا هی ایراد الکی بگیر. از پیرمردها خداحافظی می‌کنم و باز مسئول منابع‌انسانی برای مشایعت باهام میاد بیرون و با خوشرویی گفت من سعی می‌کنم تا آخر هفته خبر نهایی رو به شما بدم.

قسمتی از داستان که هیچکس ندید:

توی دوران دانشجویی متوجه شدم با وجود اینکه هیچ ترسی از اشتباه جلوی جمع ندارم اما باز هم وقتی جلوی جمع قرار می‌گیرم مغزم سفید می‌شه و نمی‌دونم راجب چی می‌خوام صحبت کنم. با کمک مشاور می‌فهمم این مشکل ناشی از کمبود اعتماد به نفس و آثار سیستم آموزشی غلطیه که باهاش بزرگ شدم.

در نهایت با کمک مشاور مشکل کنترل میشه و حالا می‌تونم موقع صحبت توی جمع اظطرابم رو کنترل کنم جوری که صدام نلرزه و بدونم قراره درباره چی صحبت کنم و خوشحالم.

اما این خوشحالی پایدار نیست چون قراره ضربه جدیدی به پیکر نیمه‌جان اعتماد به نفس تازه به دست اومده‌م وارد بشه. طی یک سال عجیب در ناباوری تمام بیکار می‌شم، بحران‌های زیادی رو تحمل می‌کنم. شرایط اقتصادی و سیاسی که افتضاحه و در نهایت خونه‌نشین می‌شم چون دلم نمی‌خواد به هر قیمت برم سرکار چون این دفعه بیشتر می‌ترسم از آسیب دیدن و مجموع تمام این بحران‌ها میشه برگشتن به نقطه اول. لرزش صدا توی جمع‌، منزوی شدن و تمایل کمتر برای ارتباط برقرار کردن و افتادن توی لوپ مرگ. که نتیجه می‌شه کارفرمایی که شرایط رو درک نمی‌کنه و متوجه نیست شاید اظطراب تو برای شرایط خاصیه که داری نه عدم تواناییت پس تو رو برای همکاری انتخاب نمی‌کنه. تو یه ناکامی جدید تجربه می‌کنی و منزوی‌تر می‌شی و ضعیف‌تر و اینو هیچکس متوجه نمیشه که از اول دهه ۲۰ زندگیت چه جونی کندی تا برسی به یک نقطه امن و حالا نزدیک ۳۰ سالگی برگشتی تو نقطه اول!

پس جای تعجب نداره اگر آدمی که یکروز به همه می‌گفته نه من از هیچکس ناراحت نمی‌شم با صدای بلند بگه که دیگه از آدم‌ها دل خوشی ندارم؟!

اعتماد نفسدوران دانشجوییمنابع انسانی
یک عدد روزانه نویس معتاد به کتاب که آرزو نویسنده شدن داره و از دیجیتال مارکتینگ ارتزاق میکنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید