fahimeh.shooshtary
fahimeh.shooshtary
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

ما، زندگی، عشق، ملال و چیزهای دیگر

دیشب فیلم کنعان رو دیدم.


شخصیت اصلی داستان دچار ملال شده. از هر راهی می‌خواد این ملال رو از بین ببره. زندگیی که الان داره دیگه راضیش نمی‌کنه. تصمیم می‌گیره مهاجرت کنه. همسرش همراهیش نمی‌کنه. می خواد طلاق بگیره. به اعماق دلش که مراجعه کنی همه آدم‌های زندگیش رو دوست داره ولی می‌خواد یک جوری خلاءهای زندگیش رو پر کنه، می‌خواد با تهدید، دعوا یا ایجاد نفرت هم که شده به آدم‌های زندگیش بفهمونه حالش خوب نیست، بفهمونه به تغییر احتیاج داره، کل روزهای گذشته زندگیشو درگیر لذت بردن از تجملاتی که فکرشم نمی‌کرده به دست بیاره بوده و حالا که از همون تجملات خسته شده فهمیده راهو اشتباه آمده و کلا از مسیری که می‌خواسته منحرف شده.


حالا داره فکر می‌کنه کاش همون موقع بی خیال عشق قدیمش که حالا دوست خانوادگیشه نشده بود تا با استاد پولدار و خوش‌تیپش ازدواج کنه و این میان داره مردی رو در همسایگی زندگیش می‌بینه که مدل زندگیش درست شبیه همون چیزیه که از زندگی می‌خواد.

با خودم فکر می‌کنم مینا اگر این پول و رفاهی که ازش خسته شده رو هم نداشت بازهم فکر می‌کرد مدل زندگی علی قشنگه؟

اگر همون موقع جواب رد به استادش داده بود و با علی ازدواج کرده بود هم الان واقعا راضی و خوشحال و عاشق بود یا داشت خودشو بابت یک تصمیم احساسی بی‌منطق سرزنش می‌کرد؟

به نظرم سر تا سر زندگی پر از همین دوراهی و سرگشتی‌هاس.

پر ترس از آینده و زمانی که داره به سرعت می‌گذره.

دیشب که قصه زندگی مینای کنعان رو دیدم، انگار داشتم حالا و روز امروز خودم رو می‌دیدم.

مینا در سرگشتی بین عشق قدیمیش و وابستگی به مردی که الان همسرشه و امکاناتی که براش فراهم کرده بود و من در سرگشتگی بین خودم و آینده و چیزهایی که از زندگی می‌خوام و خانوادمم.

خانواده‌ای که عاشقانه دوستشون دارم و این روزها تبدیل شدن به بزرگ‌ترین مشکلم.

مثل مینا دلم می‌خواد تنها باشم و ترکشون کنم و دوستشون نداشته باشم و برم تا بی‌هیچ بند و وابستگیی خودم آینده و زندگیمو بسازم، که یروز زمانی‌که پیر شدم به خودم نگم اونجوری که باید برای خواسته‌هات تلاش نکردی، که دو روز دیگه به خودم بدهکار نباشم.

ولی واقعیت اینه من عاشق زندگی خانوادگی‌ام.

عاشق فیلم دیدن‌های شبانه با خواهرم وقتی سرمو میزارم روی شونش و وسط سکانس‌های جدی فیلم با موقعیت شخصیت اصلی داستان شوخی می‌کنیم و می‌خندیم.

عاشق مامانم وقتی با تمام مهر مادرانش من رو تر و خشک می‌کنه و حواسش به همه چیز هست.

عاشق بابام وقتی با تمام وجود هرکار از دستش برمیاد انجام میده تا کیفیت زندگی ما سر سوزنی کم نشه حتی اگر لازم باشه حقوق خودشو برای این موضوع نادیده بگیره.

من عاشق تمام اعضای خانوادمم ولی مثل مینا قصه هر روز دارم با ندیدن و حرف نزدن ازشون دور می‌شم و بهشون پشت می‌کنم تا تمام خلاءها و ملال‌های این زندگی رو پر کنم.

شاید منم مثل آخر قصه مینا به یه تو گوشی احتیاح دارم، یه تلنگر که از طرف همون کسیه که فکر می‌کنی بیشتر از همه دوستش داری، برای موندن و عاشق بود و قدر دونستن.

از دیشب دارم به خودم می‌گم قصه مینا می‌تونست جور دیگه‌ای تموم بشه. می‌شد بره و تنهاتر بشه و با یک حال و احوال بدتریی مثل آذر بگرده و روی ویرانه‌های زندگی قبلیش دنبال سر سوزنی امید بگرده.

می‌ترسم مثل مینا خوش‌شانس نباشم، می‌ترسم قبل رفتن و ترک کردن یا در طول از دست دادن زمان‌هایی که می‌تونستم بیشتر قدرشونو بدونم، فرصتم برای زندگی تموم بشه.

می‌ترسم قبل از اینکه تلنگری بیاد سراغم و به من بفهمونه که آدم خوشبختی هستم فرصتم برای زندگی تموم بشه در حالی که من چشمام رو بسته بودم و داشتم رو به اطرافیان شمشیر می‌کشیدم.

ولی اگه این ترس‌ها اشتباه باشن و فرصت تغییری که همه چیز رو درست می‌کنه رو ازم بگیرن چی؟

اگه حرف‌هایی که می زنم درست باشه و آینده زندگیم به همین تغییر و رفتن احتیاج داشته باشه چی؟

کی می‌دونه چی درسته چی غلطه؟

کی می‌دونه آینده چه شکلیه؟

کلید آرامش کجاس؟

چجوری میشه به یک قطعیت درباره تصمیماتمون در زندگی برسیم؟

چجوری میشه از زندگی راضی بود؟

از همین سهمی که از زندگی داریم؟

اصلا کی میدونه مینا بعد موندش چندسال دیگه از تصمیمی که گرفته بازهم راضیه یا باز می‌خواد تلاش کنه تا تغییر بده همه چیزو؟

یک سکانسی داره فیلم اون لحظه‌ای که دو خواهر، مینا و آذر مقابل هم قرار می‌گیرن و حرف‌هایی که شاید در اعماق دلشون درباره هم داشتن رو به زبون میارن.


هردوتا معتقدن که در دوری از هم از دیگری سختی بیشتری و کشیدن در حالی که اون یکی خوش و خرم داشته زندگیشو می‌کرده. این دیدگاه که همیشه دردها و ناکامی‌های زندگیمونو بندازیم گردن آدم‌های زندگیمون اینکه یک لحظه‌هایی از زندگی از حقوق خودمون به خاطر دوست داشتن اون‌ها گذشتیم بدون اینکه نظرشون رو بپرسیم یا روحشونم خبر داشته باشه و لحظه‌ای که به آخر خط می‌رسیم اون‌ها رو مقصر تمام ناکامی‌های زندگیمون می‌دونیم.

شاید من هم اگر اون آدمی که دوستش دارم همین فردا بیاد و دستمو بگیره و بگه که ما می‌تونیم برای ادامه زندگی به حضور هم امیدوار باشیم منم مثل مینا درست در لحظه آخر با رضایت قلبی بگم می‌مونم و عاشقانه زندگیمو میسازم و این درست در شرایطیه که با جدیت از نظر فلسفی از دوست داشتن قطع امید کردم.

یک دوستی داشتم در گذشته که برای من نماد استقلال و استقامت بود. زن قویی که می‌تونست اندازه چندین مرد و کار کنه و با تلاش زیاد به تمام آرزوهاش برسه.

زنی که تمام مغزش پر بود از تجربه‌های کاری و تحلیل‌های روانشناختی و خودشناسی برای مهارت افزایی.

منم به عنوان یک آدم متکی و عاشق پیشه همیشه تحسینش می‌کردم و حسرت می خوردم که چرا نمی‌تونم مثل اون به زندگی نگاه کنم.

تا اینکه یک روز این کوه نشست جلوی من و عشقش به مردی گفت که زن همیشه استوار زندگی من رو به زانو درآورده.

در اون لحظه من هم همراه با اون فروریختم. باورهای من با تعجب به او نگاه می‌کردن تا اینکه با یک جمله تیر خلاص را رو به سمت باورهای من شکلیک کرد.

اون روز بعد از کلی گریه به من گفت: (( ما آدم‌ها ممکنه بگیم مستقلیم، قوی هستیم و دلمون برای هیچکس نمی‌لرزه می‌تونیم مثل کوه به زندگی ادامه بدیم ولی همون زمان هم که داریم این حرف‌ها رو به زبون میاریم، خودمون می‌دونیم داریم چرت می‌گیم، ولی به روی خودمون نمیاریم. ))

تحلیلعشقسرگشتگیملال
یک عدد روزانه نویس معتاد به کتاب که آرزو نویسنده شدن داره و از دیجیتال مارکتینگ ارتزاق میکنه...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید