زینب فولادی
زینب فولادی
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

توت ماجراساز

دانشجوی تربیت معلم بودم با اصول و قواعد سختگیرانه مختص خودش. رفتار،طرز پوشش،آمدن و رفتن و کلا از خیلی جهات آدم زیر ذره بین بود و هر اشتباهی مساوی بود با یک امتیاز منفی که بعدها برای فارغ‌التحصیلی و اینکه کجا و کدام نقطه شهر به امتیاز تو بخورد،که ممکن بود حسابی کار دستت بدهد. برای من که با قواعد و قوانین تقریبا سخت‌گیرانه ی مادرم بزرگ شده بودم رعایت و درک کردن اصول حاکم بر جو خوابگاه و دانشکده چندان سخت و اذیت کننده نبود.و حتی در مواردی که خود سرپرست ها و مسئولین اجازه بعضی کارها و تفریحات را به ما می دادند اما من چونکه با روحيات و اصول خانواده ام همسو نمی دیدم و یا یکسری سخت گیری هایی که خودم برای خودم داشتم با بچه‌ها و دانشجوهای دیگر همراه نمی‌شدم. همین رفتارها و شناختی که از سبک و سیاقم در ذهن دانشجوها،سرپرست های خوابگاه و مسئولین دانشگاه ایجاد شده بود و البته لطف و عنایت خداوند و دعاهای مادرم که بدرقه راهم بودند باعث شده بود از احترام خاصی برخوردار باشم.بخصوص در سال دوم که سطح انتظارات هم از ما بالاتر رفته بود هرچه بود ما سال دومی بودیم و اجازه خیلی از اشتباهات را دیگر نداشتیم. یک روز بعد از کلاس در حیاط دانشکده با بچه‌های گروه خودمان دور هم جمع شده بودیم بگو بخندی راه افتاده بود من حتی در خندیدن هم جانب احتیاط را رعایت میکردم که یکوقت صدایم از حد خاصی بالاتر نرود با اینکه جو دانشگاه تربیت معلم بدلیل جدا بودن دانشکده های دختران و پسران نسبت به سایر دانشگاه ها آدم احساس راحتی بیشتری میکرد با این وجود ما همگی رعایت میکردیم بخصوص من. با تمام این اوصاف حرکتی که آن روزر از من سر زدخاطره ای شد که هنوز هم بعد سالیان سال از خاطرم پاک نشده است. درمیان گفت و گو و خنده ی بچه‌ها در حیاطی که پر از درختهای میوه در گوشه و کنارش بود یکهو یکی از هم کلاسی ها گفت: وای بچه‌ها نگاه کنید چه توت های قشنگ و رسیده ای!نگاه ها همه به سمت درخت توت کنارمان برگشت. راست می گفت عجب شاه توت هایی بودند. قشنگ و آبدار.از آنجا که من هم عاشق توت بودم چنان در نظرم زیبا و خوشمزه آمدند که اصلا نمی توانستم نگاهم را از درخت و محصول بی نظیرش بگیرم.گفتم بچه‌ها توروخدا بیاید بچینیم و بخوریم چندتایی که بر روی شاخه های پایینی بودند راحت در دسترس ما قرار می گرفتند ولی هنوز مانده بود تا مزه اش را بفهمیم که دیگر اثری از توت در شاخه های سطح پایین درخت نبود همه را به تاراج برده بودیم هر چه به بالا نگاه می کردیم حریص تر می شدیم توت های شاخه های بالا انگار رنگ و طعم خوشمزه تر و متفاوت تری داشتند ولی درخت بلند بود و بچه‌ها با اینکه مشتاق چیدن و خوردن آن خوشمزه هایِ دلنواز بودند اما به قول خواجه حافظ شیرازی" دست ما کوتاه و خرما بر نخیل".

بسم الله را گفتم و چادرم را درآوردم و دادم دست یکی از دوستانم و گفتم این من بودم که رفتم بالا توت بچینم بچه‌ها با چشم‌هایی از تعجب، حیران شده همدیگر را نگاه می‌کردند و بعد خیره به من گفتند:این تو هستی؟واقعا میخواهی بالای درخت بروی؟گفتم بله،اولا که این توت‌ها عزم مرا جزم کرده اند که به سراغشان بروم در ثانی این برای من کاری ندارد من از نخل های حیاطمان که دو برابر این هستند بالا رفته ام این که ساده تر و کوتاهتر است. در میان بهت بچه‌ها از تنه ی درخت بالا رفتم و با کمی تلاش جای پایم را محکم کردم و دستم را به سمت توت ها کشیدم،چندتایی چیدم دلم نیامد تک خوری کنم چشمها و دستهایی آن پایین به انتظار لطف و کرم من نشسته بودند،هر چه می چیدم بین خودم و بچه‌ها تقسیم می‌کردم.حین همین تلاش بی وقفه برای چیدن توت و خوردن و تقسیم کردن بین بچه‌ها بودم که نگاهم چرخید بر روی پنجره مقابل درخت در نگاه بهت زده ی خانم شریفی مدیر دانشکده قفل شد. توت خوردن که هیچ در نفس کشیدن خودم هم ماندم. آخر خدایا چرا من متوجه جایگاه خاص این درخت نشدم. شانس ته کشیده ی من!اینهمه درخت چرا باید سراغ این بیاییم؟!در میان حجم انبوهی از انواع احساسات از قبیل خشم و ناراحتی از خودم،بهت زدگی،ترس و خجالت همه اینها باعث شده بود که عین یکی از شاخه‌های همان درخت خشک شوم.خانم شریفی با همان نگاه بهت زده و البته به اضافه حجم مهار شدنی از خنده با چشمانش،منِ مبهوت را به پایین دعوت میکرد. نفهمیدم چطور خودم را به پایین رساندم فقط می خواستم از خجالت آب شوم و بچه‌هایی که هنوز دستشان نیامده بود چه اتفاق وحشتناکی برای من افتاده پیگیر توت های نچیده روی درخت بودند. تا مدتها بعد آن اتفاق از هر جایی که احتمال میدادم خانم شریفی نگاهی بیندازد و یا گذری کند اصلا رد نمیشدم. ولی رنگ و بوی آن خاطره تا الان هرگاه با خودم مرور می کنم ردی از لبخند و یاد خوش در من از خود بر جای می گذارد.

درختتوت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید