زینب فولادی
زینب فولادی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

حسرت یخی

بچه که بودیم یکی از آرزوهای محال مان لمس و گیر انداختن قالبهای یخ داخل لیوان شربت و خوردن آن بود. حالا چرا محال؟چونکه انجام دادن این کار مخالف آداب و اصول تربیتی مادرم بود. پس اگر ما یک وقتی بخصوص در مهمانی ها نگاه چپی به این بلورهای زیبا و شناور می انداختیم حسابمان با کرام الکاتبین بود. ترس از چشم غرّه ی مادر حتی از چند فرسخی هم باعث می‌شد ذهن ما اجازه چنین آرزویی را هم به خودش می داد. همیشه قبل از مهمانی هایی که جای دیگری دعوت بودیم و یا مراسم و دعوتی هایی که در منزل خودمان داشتیم از قبل تمام این نکات توسط مادر،مجدد به ما گوشزد میشد و در آخر یکسری تهدیدات هم به عنوان تضمین رفتار از سمت شان، حواله وجود مبارکمان میشد که خدای ناکرده در صورت رعایت نکردن آن آداب،جدای از مجازات، همان چشم غره ی مادر کافی بود تا یک دور به آن دنیا بروی و برگردی.

چند روزی بود که دختر عمه های پدرم که ما به دلیل محبت و قرابت خاصی که بینمان حاکم بود به آنها عمه می‌گفتیم و ساکن بحرین بودند طبق روال هر ساله شان سفری به ایران داشتند اول به پابوسی آقا امام رضا ع می رفتند و بعد هم چند روزی به دیدن اقوام و آشنایان در شیراز و بوشهر سپری می‌کردند. و بدلیل همان عشق و علاقه متقابل بین ما چند روزی را از این مدت مهمان منزل ما می‌بودند. روز موعود رسید و ما منتظر ورودشان لحظه شماری میکردیم و در عین حال تذکرات مادر نمود بیشتری پیدا کرده بود. در رابطه با کوچکترین رفتار دفتری از آداب جلوی ما گشوده میشد با یکسری بایدها و نباید ها و یک مورد مهمش این بود که مبادا به ذهنتان به سمت شکار یخ ها خطور کند که این کار به دور از ادب است بخصوص جلوی عمه ها. مهمان ها رسیدند چنان لحظات شادی برای تک تک ما بود که شیرینی اش به تمام آن آداب و قواعد سخت می چربید. لیوان های رنگی شربت با بلورهای زیبایش در بین مهمان ها پخش شد.ما هم به مثابه ی آدمهای بسیار متشخص با یک لیوان شربت در پیش رویمان نشسته بودیم که حتی جرات نگاه کردن به حوالی منطقه ی لیوان نمی انداختیم که مبادا نگاهمان درگیر یخ ها و بدتر از آن گرفتار نگاه غضبناک مادر شود. در حین بگو و بخندهای مادر و عمه ها و قربان صدقه هایشان،ما با چنان منظره ای روبرو شدیم که از حيرت،انگشت به دهان مانده بودیم دختر عمه ها که از یک بلاد دیگر آمده بودند با یک فرهنگ دیگری،دستشان در لیوان‌های شربت بدنبال یخ های بیچاره می‌چرخید و چه ماهرانه که مشخص میکرد ید طولایی در این کار دارند انگشتها را قلاب کردند و یخ ها را گرفتند و بالا انداختند. دهان ما بود که از فرط تعجب باز مانده بود و هاج و واج همدیگر را می دیدیم. در دل گفتیم خب خداروشکر! ببین!اینها هم که از یک کشور دیگر آمده اند و البته مبادی آداب،مثل ما عاشق این کار هستند و چه راحت و بی تذکر به شکار خود پرداختند پس حتما برای ما هم دیگر مشکلی ندارد ولی قبل از تعدی به ساحت ارزشمندِ یخ بزرگوار باز نگاهی به جانب مادر انداختیم تا اجازه آخر را بگیریم که نگاه کردن همان و از ترس به مرز سکته رسیدن همان. نگاه خاصه ی مادر همچنان حکایت از مخالفت شان داشت. نوشیدنی ها را با حسرت شکار یخ هایش تا ته سر کشیدیم،لیوان ها را که جمع کردیم و به آشپزخانه برگرداندیم مادر قبل از اینکه زبان ما به نطقی گشوده شود انگشت اشاره مبارکشان را به سمت چشم هایمان بالا آورد و با لحن جدی ای گفتند و این حرفشان مثل تمام سخنان و پندهای گهربارشان آویزه گوشمان بوده و هست که:"آداب درست را یاد بگیرید و انجامش دهید و اینکه افرادی را می‌بینید که این آداب را رعایت نمی کنند مجوزی برای عدم انجام و رعایت شما صادر نمی شود".

سایه ات مستدام عشق جانم،مادرم.

مادرآدابشکار یخپندهای گهربار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید