کتاب عزرائیل(کهنهسرباز، جلد اول/ نویسنده: نیما اکبرخانی/ نشر کتابستان معرفت
یک مشکل بزرگی در بازار کتابهای جنایی و مخصوصاً امنیتی ایرانی وجود دارد؛ و آن هم عدم توازن عرضه و تقاضاست. چندسال اخیر، تقاضا در این رابطه زیاد شده؛ اما عرضه هنوز کم است و کم داریم رمان امنیتیای که واقعا خوب باشد و ارزش خواندن داشته باشد.
این میشود که هرکس از راه برسد و یک رمان با درونمایه امنیتی و جاسوسی بنویسد، فارغ از توجه به محتوا و لایههای پنهانش، میان بچه مذهبیهای تشنهی این سبک، محبوب میشود و تبلیغش همهجا را برمیدارد.
ولی عزیزان! باور کنید هر رمانی که پشت اسمش، یک پسوند امنیتی و جاسوسی باشد، مستند نیست و ارزش خواندن ندارد؛ مثل همین رمان عزرائیل.
از نیما اکبرخانی، قبلا کتاب «اثریا» را خوانده بودم. یک رمان کوتاه درباره مدافعان حرم؛ رمانی که از یک جایی به بعد مشمئزم کرد، بس که پر از کلمات زشت و بیادبانه بود، بس که فرمانده نیروهای ایرانی، وسط عملیات پشت بیسیم به نیروهایش توهین کرد و بس که این گزاره را در رمان تکرار کرد که: مدافعان حرم خودشان هم نمیدانند چرا در سوریه میجنگند!
باید اعتراف کنم رمان عزرائیل، داستان خوب و شخصیتهایی باورپذیر داشت. داستان در نگاه اول چندان جذاب نیست؛ یعنی خود داستان به خودیِ خود گرهِ چندان بزرگی ندارد. آنچه جذابش کرده بود، شخصیتها بودند.
راستش را بخواهید، آنچه انگیزه من شد برای ادامه داستان، جاهطلبی و نبوغ جنونآمیز شخصیت حمیدرضا و هوش و بیرحمیِ خونسرد علیزاده بود. هردوی این شخصیتها در نگاه اول نفرتانگیزند؛ یک نفرشان یک بازجوی سرد و جاهطلب است و دیگری یک قاتلِ وحشی و خونسرد؛ اما وقتی وارد عمق شخصیتهایشان بشوی، مجذوبت میکنند.
اصولا یک شخصیت داستانی، برای باورپذیر شدن و جذاب شدن، نیاز به نقص دارد. نقص شخصیت است که او را به مخاطب نزدیک میکند و نقص میتواند تبدیل به یک ضدقهرمان شود برای جذابیت بیشتر داستان؛ و آقای اکبرخانی این را به خوبی فهمیده و از این ترفند در داستانش استفاده کرده است. اما حواسش نبوده که نباید در این زمینه هم زیادهروی کند.
شخصیتهای مهم داستان، افراد نظامیاند: بازجوی حفاظت کل نیروهای مسلح(حمیدرضا)، سرهنگ پلیس مبارزه با مواد مخدر(صادقی)، یکی از فرماندهان نیروی قدس سپاه(رضایی)، یکی از رؤسای حفاظت کل نیروهای مسلح(حاج صادق)، عضو تیم عملیات ویژه نیروی قدس سپاه(رضا)، عضو سابق سپاه پاسداران و همرزم حاج احمد متوسلیان و شهید کاوه(علیزاده).
همه این شخصیتها، با نقصهای بزرگ دست و پنجه نرم میکردند؛ با جاهطلبی، غرور، تقدم منافع شخصی بر ملی، وحشیگری و حماقت. همه خاکستری بودند؛ خاکستری مایل به سیاه. هیچکدام حتی یکبار حرفی از وظیفه ملی و شرعی نزدند و در نیتشان هم تنها چیزی که دیده نمیشد، همین وظیفه شرعی بود. تنها هدف و انگیزهشان، حفظ و ارتقای جایگاه سازمانی بود و اثبات خودشان؛ یا انتقام از دشمنانشان. البته این شدت و ضعف داشت؛ مثلا در صادقی کمرنگتر بود و در حمیدرضا پررنگتر.
حتی بعضی اصلا تقید به امور ساده دینی نداشتند؛ چه در روشهای حرفهای و چه در زندگی شخصی. طوری که هرکس این کتاب را بخواند، اولین چیزی که به ذهنش میرسد، این است که: یعنی در کل ساختار نیروهای نظامی ایران، یک نفر آدم مخلص پیدا نمیشود و همه فقط دنبال منافع سازمانیاند؟
قبول دارم؛ خوب و بد در هر ساختاری هست. هیچ نهادی را نمیتوان پیدا کرد که تمام اعضای آن انسانهای صالح باشند. نویسنده هم باید به حقیقت وفادار بماند و خوب و بد را همانطور که هست نشان دهد؛ اما آقای اکبرخانی، فقط سیاهیها را نشان داده بود. یک شخصیت اینجا پیدا نمیشد که بتواند نماینده نیروهای مخلص نظامی باشد.
با فانتزیهایی که این چند سال اخیر، از نیروهای نظامی ساخته شده مخالفم. کسی که در یک نهاد نظامی کار میکند هم یک انسان عادی ست مثل ما؛ با همه نقاط قوت و ضعفش. اشتباه میکند، گاه به لحاظ اخلاقی و اعتقادی دچار بحران میشود و از وسوسه شیطان در امان نیست. قرار نیست حتما یک عابد عارف سالک الیالله و شهید زنده باشد. اما، مسئله تعادل در روایت است و توجه به این نکته مهم که: اینجا ایرانِ اسلامی ست و نیروهای مسلحش باید یک تفاوتی با نیروهای نظامی سایر کشورها داشته باشند!
(نه به خانم بلنددوست که در فرشته ساختن از نیروهای مسلح افراط کرده بود و نه به این تفریط! چرا واقعی نمینویسید؟؟)
بعضی شخصیتها را به راحتی میتوانستی با یک سرباز امریکایی اشتباه بگیری؛ مثلا شخصیت رضا که بجز اسمش(و یکی دو کنش خیلی کمرنگ دینی)، نشانی از یک مسلمان معمولی نداشت. فقط بخاطر نیروی بدنی و مهارت عملیاتی بالایش، عضو تیم عملیات ویژه نیروی قدس بود؛ درحالی که عقلش به اندازه یک پسر دبیرستانی میرسید. اگر فرماندهاش به او دستور نمیداد، اصلا نمیتوانست درست و غلط را تشخیص دهد و برای من سوال است که چنین کسی، چرا باید برای ماموریتهای بسیار حساس برونمرزی انتخاب شود؟ آن هم در ماموریتهایی که دسترسی به فرمانده بسیار کم است یا گاهی قطع میشود و نیرو باید با عقل و منطق خودش تصمیم بگیرد؟
یک ایراد بزرگ در رمان عزرائیل، خشونت افسارگسیخته و بیمارگونه آن بود. من شخصاً مشکل چندانی با خشونت ندارم و اتفاقا طرفدار ژانر وحشت و جناییام؛ اما معتقدم هم مخاطب و هم نویسنده، باید برای خودشان چارچوب داشته باشند. خشونت بالا و مکرر، روح را بیمار میکند.
بله؛ انسان میتواند بسیار درنده باشد. بسیاری از خشونتهایی که آقای اکبرخانی به آن اشاره کردهاند، قطعا اتفاق افتادهاند. نمیگویم حقایق نباید روایت شوند؛ اما فرق است میان روایت تمیز و روایت آشفته و آلوده.
چیزی که در عزرائیل اتفاق افتاد، عادیسازی این خشونت بود که از اصل خشونت بدتر است. حتی از آن بدتر، شما کمکم با مطالعه رمان به این نتیجه میرسید که عامل خشونت، انسان بدی نیست و اصلا حق دارد که انقدر خشن و وحشیانه آدم بکشد!
(یک نفر بعد از مطالعه رمانم، به من میگفت نیاز به روانپزشک دارم بخاطر خشونت بالای داستان. اگر رمان عزرائیل را بخواند چه میگوید؟!)
ایراد دیگر داستان، عادیسازی کلمات زشت و ناسزا بود. تقریباً تمام شخصیتها، از فرمانده و سرهنگ بگیر تا بازجو و نیروی ویژه، دهانشان پر بود از این کلمات؛ ناسزاهایی کیلومترها دورتر از خطوط قرمز یک فرد عادی! گیرم که واقعا فضای محیطهای مردانه، چندان مودبانه نیستند؛ ولی نویسنده باید باحیا باشد!
به هرحال امیدوارم آقای اکبرخانی، رمانهای بعدیشان را تمیزتر، واقعگرایانهتر و قویتر بنویسند.
ولی بیشتر کسایی که منو میشناسن، با حاج صادق داستان احساس قرابت فکری میکنن :)))
بعد خوندن داستانهام یه دیالوگی تو این مایهها میشنوم: خدا لعنتت کنه دختر! تو واقعا مریضی!
درواقع من رمان عزرائیل رو با وجود این نقدها دوست داشتم؛ بخاطر خشونت بیپرده و شدیدش. شاید منم واقعا مریضم!