صدایش گرفته بود، خسخس میکرد. موهای سیاه و لَختش را نوازش کردم: حتما میمونم. وقتی بیای بیرون و چشماتو باز کنی، من با یه خوراکی خوشمزه منتظرتم.
دوباره خندید. به در اتاق عمل رسیده بودیم. سر جایم ایستادم و برایش دست تکان دادم. حسین از پشت آن چشمها داشت برایم دست تکان میداد.
-ببخشید شما هم معطل ما شدین. دیگه برین خونه. ما پیشش هستیم.
این را مادر حسنا گفت و برای چندمین بار اشکهایش را پاک کرد. گفتم: اولا من بهش قول دادم بمونم. دوما بابابزرگ این بچه بجای من رفت، من بجای اون باید اینجا باشم.
هرکدامشان یک گوشه ولو شدند. بندههای خدا رمق برایشان نمانده بود. رفتم که از سوپرمارکت پایین بیمارستان، برایشان خوراکی بگیرم و سرکی هم در بخش اورژانس بکشم.
بخش اورژانس داشت خلوت میشد. فقط یکی دو دانشآموز روی تختها خوابیده بودند؛ یک دانشآموز هم دست مادرش را گرفته بود و داشت میرفت. بمب دستساز را داده بودم به آزمایشگاه که بررسی کنند و ببینند محتویاتش چه بوده؛ ولی هرچه بود، نمیتوانست چندان سمی و خطرناک باشد. حداقل سیانید نبود؛ تا جایی که در حملات شیمیایی صدام آموخته بودم، سیانید خطرناکتر از آن بود که تنها دو دانشآموز را به بخش اورژانس بیمارستان بکشاند. طبق گزارش پزشک اورژانس، علائمی که چهار دانشآموز نشان داده بودند اصلا شبیه هم نبود؛ علائمی که بعد از یکی دو ساعت، از بین رفته و هیچ عارضهای به جا نگذاشته بودند؛ جز در حسنا.
همراهم زنگ خورد. امید بود. تماس را وصل کردم: الان سرم شلوغه امید.
-واجب بود. سه تا خبر مهم دارم.
-خب؟
-یکی این که دادم بچهها ارتباطات مجازی خانمه رو بررسی کنن. به یکی از عوامل سازمان منافقین رسیدیم.
-عجب. دیگه؟
-خانمه با پسره مرتبط بوده. هردوشون سابقه حضور توی اغتشاشات رو دارن.
-هوم. و دیگه؟
-اون پسره رو پیداش کردیم.
-خب، کجا؟
-رفته بیمارستانی که بچههای مسموم مدرسه رو بردن اونجا.
-یعنی چی؟
-یه فیلم دیگه از بیمارستان و دانشآموزهای بستری پخش شده توی اینترنت. بررسی کردم، هم این فیلم هم فیلم قبلی از یه اکانت منتشر شده بود؛ اکانت پسره.
- عجب گاگولیه!
این را زیر لب گفتم و بعد، کمی بلندتر به امید گفتم: من الان همون بیمارستانم.
-عجب عقابی هستین شما! دیگه منو میخواین چکار؟
-مزه نریز، پسره هنوز اینجاست؟
-بله آقا، دوربینای بیمارستان رو چک کردم. الان توی پارکینگه. نشسته توی ماشینش.
-پلاک ماشینش رو برام بفرست. یه نفر رو هم بفرست که بیاد ببردش. من فعلا باید توی بیمارستان بمونم.
دویدم سمت پارکینگ و ماشین پسر را پیدا کردم. پشت فرمان نشسته بود و با گوشیاش سرگرم بود. نور آبیرنگ گوشی بر صورتش افتاده بود. یک دستم را روی سلاح کمریام گذاشتم و با دست دیگرم، آرام چند ضربه زدم به شیشه سمت راننده. پسر سرش را از گوشی بیرون کشید، به من نگاه کرد و سر تکان داد. با دست علامت دادم که شیشه را پایین بکشد. شیشه که پایین آمد، سلاح را روی شقیقهاش گذاشتم و گفتم: گوشیتو ول کن و دستاتو بذار رو سرت. تکون هم نخور.
رنگش مثل گچ شد. چند بار دهانش را باز و بسته کرد؛ اما من صدایم را بالا بردم: زود باش!
گوشی از دستش رها شد و روی پایش افتاد. دستانش را روی سرش گذاشت. در ماشین را باز کردم و گفتم: پیاده شو.
با همان رنگ پریده و چهره عرق کرده، از ماشین پیاده شد. گفتم: دستات رو بذار رو سقف ماشین و پاهاتو فاصله بده.
اطاعت کرد و هیچ نگفت. سکوتش یا بخاطر این بود که بهتر از من میدانست چه غلطی کرده، یا بخاطر این که هنوز نفهمیده بود در چه دردسری افتاده. همانطور که داشتم بازرسی بدنیاش میکردم، گفتم: مشکل نسل شما اینه که انقدر سرتون توی گوشیه که مغزتون از کار افتاده، خنگ شدین. وگرنه میتونستی به این راحتی گیر نیفتی، اگه یه ذره از مغزت استفاده میکردی. اگه دو ذره از مغزت استفاده میکردی هم کلا به همچین غلطایی نمیافتادی.
بالاخره صدای نالهمانندش بلند شد: چه غلطی؟ شما چی میگین؟ اصلا کی هستین؟
-منو نپیچون پسر. دوست ندارم کسی خر فرضم کنه.
به دستانش دستبند زدم و دوباره در ماشین نشاندمش. اسلحه را روی سرش گذاشتم و گفتم: خودت عین آدم توضیح میدی چکار کردی و چرا؟
لبانش لرزید؛ تمام بدنش داشت میلرزید و عرق میریخت. پلکش میپرید. یخ کرده بود. گفتم: اون بمب دودزا رو تو درست کرده بودی؟
-بببب... بببب... بببممممببب؟
برایش چشم دراندم و اسلحه را بیشتر فشار دادم. سرش را انداخت پایین: آاااره... ممممن... بودم...
***
بالاخره چشمهای قشنگش را باز کرد. حسین همچنان از پشت آن چشمها نگاهمان میکرد. مادرش موهایش را نوازش کرد و پدرش دستش را بوسید. من هم همانطور که قول داده بودم، با یک خوراکی خوشمزه منتظرش بودم.
پایان