سال ۱۴۰۱، تجربههای جدید و زیبای بسیاری داشتم: حج رفتن پدر و مادرم، موکب لشکر فرشتگان، دیدار رهبری، اعتکاف دانشجویی و راهیان نور. آن سال این تجربههای شیرین، به من این نوید را میدادند که میتوانم در قلعهی بتنی دورم را باز کنم، قدم به جهان بیرون بگذارم و مثل بقیه زندگی کنم.
زهرا سادات همیشه به من میگفت دور خودم یک دیوار شیشهای کشیدهام. هرکس من را میبیند و با شوق به طرفم میدود، محکم میخورد توی آن دیوار شیشهای و ناامید میشود. بعداً که بزرگتر شدم، آن دیوار تبدیل به دیوار بتنیای شد که ارتفاعش تا چهار متر میرسید، و کمکم دورش یک خندق آب پر از تمساح هم درست کردم و روی دیوار سیم خاردار الکتریکی گذاشتم. بعد هم با یک سلاح تکتیرانداز دوربیندار بالای دیوار نشستم و نگهبانی دادم. هرکس وارد محدوده دوربین میشد و پیشرویاش را در مدار مدرج میدیدم، یک خال هندی میان دو ابرویش میکاشتم. قلعه بتنی یک در بزرگ داشت که سالها بود باز نشده بود و پنجرههایی که از طریق آنها با آدمهای اطرافم رابطه برقرار میکردم؛ از جمله مهشکن. من توی قلعه بتنیام خوش بودم، از تنهاییام لذت میبردم.
ابتدای سال صفر دو، داشتم به این نتیجه میرسیدم که پشت دیوارها چیز خطرناکی وجود ندارد و به امتحانش میارزد که قدمی بیرون از قلعه بگذارم. داشتم به خودم این شجاعت را میدادم که در قلعه را باز کنم، یا حداقل اگر از دوربین قناصه دیدم کسی دارد نزدیک میشود، دستم را روی ماشه نگه دارم و شلیک نکنم، تا ببینم چه میشود.
بهار بود که برق سیمخاردارها را قطع کردم و قناصه را روی حالت ضامن گذاشتم. با شروع تابستان، انرژی زیادی برای باز کردن آن در بزرگ و سنگین فولادی صرف کردم و هنوز باز کردن در به نیمه هم نرسیده بود که اتفاقی افتاد و فهمیدم دنیای بیرون خطرناکتر از آن است که گمان میکردم.
توضیحات مربوط به اتفاق:
من، خسته از انرژی زیادی که گذاشته بودم و خشمگین از این که محاسباتم اشتباه از آب درآمده، در فولادی را از جا کندم و حفرهاش را کاملا با بتن مسدود کردم. ارتفاع دیوار را به ده متر افزایش دادم، بعد از خندق میدان مین کار گذاشتم و قلعه را به سامانه پدافندی سوم خرداد و سداد مسلح مجهز کردم. سوم خرداد برای آسمان قلعه و سداد مسلح برای زمین؛ درواقع کارش این است که هر جنبندهای در اطراف قلعه را شناسایی کند و بعد من با گلولههای بیست میلیمتری، مغزش را از هم میپاشم.
بیشتر سال صفر دو خشمگین بودم و به جرات میتوانم بگویم الان خشم تنها احساسی ست که آن را به خوبی میشناسم. نه غم، نه حسرت، نه پشیمانی، نه تنفر... هیچکدام در من انقدر پررنگ نبودند که خشم بود. خشم من مثل خاکستر و دود یک آتشفشان بود، ظاهراً آرام و بیصدا، اما خطرناک و هشداردهنده. خشمی که در آرامش نفس میکشد و رشد میکند، پشت دیوارهای بتنی قلعه.
البته این چیز بدی نیست. من واقعا بزرگتر شدم، باتجربهتر و واقعبینتر. این که بخواهم مثل بقیه زندگی کنم، یک دندان خراب بود که آن را کندم و از شر بسیاری از خواستهها و انتظارات راحت شدم. الان مطمئن شدهام باید خودم باشم، حتی غلیظتر از قبل باید خودم باشم. یاد گرفتم لازم نیست آدمهای اطرافم را حذف کنم، فقط کافی ست از پشت پنجرهها یک تصویر موجه به آنها نشان بدهم و خودم را پشت خنده و شوخی پنهان کنم؛ یک تصویر معقول، یک تعامل معمولی و سطحی.
من پشت دیوارهای قلعه، سر مراسم صبحگاه و شامگاه، هر روز اتفاقی که امسال افتاد را با خودم مرور میکنم. اجازه نمیدهم با عناوین قشنگی مثل درمان و به آرامش رسیدن و بخشیدن و گذشتن، یا به توصیه آدمهای سادهای مثل مشاورها و روانشناسها، دوباره تخدیر شوم و به حماقت قبلی برگردم. اتفاقا هرروز دقیقتر از قبل مرورش میکنم تا درس عبرت باشد، تا یادم بماند بیرون قلعه خطرناک است و خروج از آن کار آدمهای احمقی ست که فریب کتابهای روانشناسی و جملات پر زرق و برق فضای مجازی را میخورند. آدمهایی که با حقیقت ترسناک و خشن دنیا آشنا نیستند.
این تمام دستاورد سال صفر دو برای من بود: حال من در قلعه بتنی خوب است.
پ.ن: بعد از این که این متن را برای مدت کوتاهی در کانالم گذاشتم و پاک کردم، برای لینک ناشناسم پیام فرستاد و نمیدانم جواب بدهم یا نه...