از میان آثار ادبیات ژاپن، این اولین رمانی بود که توانستم تمامش کنم. قبلا تلاشم برای خواندن یک مجموعه سه جلدی از هاروکی موراکامی با شکست مواجه شده بود و دید چندان مثبتی به ادبیات ژاپن نداشتم. این کتاب را هم بخاطر ژانر جناییاش خواندم و تعریفهای فراوان دوستی که آن را امانت داد تا بخوانم: خیلی پیچیده ست.
این خلاصه توصیف دوستم از کتاب بود که شاخکهایم را حساس کرد؛ اما راستش، کتاب در ابتدا چندان پیچیده به نظر نرسید. مثل همه کتابهای جنایی، داستان یک قتل بود؛ آن هم با روایت کاملا خطی و بدون پرش زمانی. همه اینها به اضافه راوی دانای کل، باعث شد همان ابتدا معمای اصلی یک داستان جنایی -یعنی هویت قاتل و حتی انگیزه قتل- لو برود و از آنجا به بعد، منِ مخاطب، تنها شاهد تلاش پلیس برای یافتن قاتل بودم؛ آن هم درحالی که میدانستم قاتل دارد پلیس را بازی میدهد؛ مثل تماشای یک موش و گربهبازی بود.
اما از یک جایی به بعد، فهمیدم آنچه قرار است به این داستان جذابیت ببخشد، کشف هویت قاتل نیست؛ بلکه شخصیت چندلایه، مرموز و فوقالعاده باهوشِ ایشیگامی به عنوان شخصیت اصلی ست. این شخصیت از همان ابتدا من را جذب خودش کرد؛ اما پیچیدگیاش را از نیمه داستان به بعد به نمایش گذاشت و از یک شخصیت صرفا باهوش، به شخصیتی عمیق تبدیل شد؛ شخصیتی که پشت سرمای قطبیاش، شیوه عشقورزی متفاوت و خاص خودش را داشت. شاید در توصیفش کافی باشد که بگویم: یک ریاضیدانِ تمامعیار.
داستان از نیمه به بعد، ناگاه یک چرخش عالی و هوشمندانه دارد که آن را از یک داستان جنایی صرف، به داستانی عمیق و انسانی تبدیل میکند؛ هرچند پایانش به معنای حقیقی «اعصاب خوردکن» است و انگار نویسنده میخواهد غلبه احساسات بر عقل را به طور بیرحمانهای به رخ عقلگراها بکشد؛ طوری که تمام استخوانهای روحِ منطقیام تا چند روز بعد خواندنش درد میکرد!
کتاب از یک لحاظ دیگر هم ارزش خواندن دارد؛ چرا که بازنمایی بخشی از جامعهی بیست سال پیش ژاپن است. پدیدههایی مثل بیخانمانی، مشکلات مادران مجرد، آسیبهای طلاق، ضعفهای نظام آموزشی و سایر آسیبهای اجتماعی جامعه ژاپن، به خوبی در کتاب توصیف شدهاند و لازم است مخاطب ایرانیای که ژاپن را بهشت و سرزمین آرمانی میداند، این کتاب را بخواند تا دیگر با وعده «ژاپن اسلامی» که یک زمانی از زبان عدهای مطرح میشد، فریب نخورد.
بریده کتاب:
«مرد دیگری نزدیک به جعبهٔ خوابش ایستاده بود و یک ردیف قوطی خالی را زیر پایش له میکرد. ایشیگامی قبلاً بارها این صحنه را دیده بود، و پیش خودش اسم این مرد را قوطیجمعکن گذاشته بود. قوطیجمعکن حدوداً پنجاهساله نشان میداد. سرووضعش خوب بود و حتی یک دوچرخه هم داشت. به نظر ایشیگامی مسیرهایی که این مرد برای جمعآوری قوطی طی میکرد او را فعالتر و هوشیارتر از بقیه نگه میداشت. در حاشیهٔ آن اجتماع، در اعماق زیر پل زندگی میکرد، که لابد از لحاظ مکانی مزیتهای بیشتری نسبت به بقیهٔ جاها داشت. در این صورت قوطیجمعکن حکم ریشسفید روستا را داشت ـ شخصی باتجربه، حتی در میان این جمعیت ـ یا حداقل ایشیگامی او را اینطور میدید. کمی جلوتر از جایی که ردیف آلونکهای مقوایی از نظر پنهان میشد، مرد دیگری روی نیمکتی نشسته بود. پالتواش که ممکن بود زمانی بژ بوده باشد، حالا ساییده و خاکستری شده بود؛ زیر آن کتی پوشیده بود و زیر کت پیراهن کار سفیدی. ایشیگامی حدس زد که او کراواتی در جیب پالتواش نگه داشته است. ایشیگامی چند روز پیش، بعد از اینکه او را در حال خواندن مجلهای صنعتی دیده، لقب مهندس را برایش انتخاب کرده بود. موهایش را همیشه کوتاه نگه میداشت و صورتش را اصلاح میکرد. شاید امیدوار بود به زودی به سر کار برگردد. امروز به ادارهٔ کاریابی میرود، ولی احتمالاً کاری پیدا نمیکند. باید قبل از آن غرورش را زیر پا میگذاشت. ایشیگامی اولین بار مهندس را ده روز پیش دیده بود. هنوز به زندگی در کنار رود عادت نداشت و هنوز یک خط خیالی بین خودش و ورقههای وینیل آبی میکشید. با این حال اینجا مانده بود و نمیدانست چطور به تنهایی و بدون خانه زندگی کند.»