ویرگول
ورودثبت نام
رمانتیک
رمانتیک
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

رمان ممنوعه - فصل دوم - شیرین – بخش دوم شناخت محسن

توی زندگی من قبل از اتفاقات اخیر آدم های دیگه ای هم بودن.من چون آدم شر و شیطونی بودم خیلی پایبند آدم ها نمی‌شدم.مثلا مدتی با رضا وقت می‌گذروندم.رضا آدم عاشق پیشه ای بود که بعضی اوقات شعر هم می‌گفت.اعتماد به نفس بالایی داشت ولی من از آدم هایی که خیلی تو مشت باشن خوشم نمیاد.یادم نمیاد کاری به رضا گفته باشم و اون نه اورده باشه توش.همیشه مطیع بود و بره.من دوست داشتم باهم بجنگه و حقش رو بگیره ولی اصلا خبری از این چیزا نبود و رضا همیشه بله قربان گو دنبال من بود.

محسن هنوز برام ناشناخته بود ولی از رفتار و سکناتش توی همون برخورد های اول می‌شد فهمید که شاید مثل رضا شاعر نباشه ولی بدجوری عاشق پیشست.به همین خاطر خیلی روش حساب خاصی باز نکرده بودم ولی درخشش چشاش رو دوست داشتم.نمیخواستم بهش امید بدم و از همه مهم تر نمی‌خواستم خودم رو وابسته یکی دیگه مثل رضا بکنم ولی باز تو دلم بهش یه فرصت دادم.هرچی بود منتظر بود و خودم بهش چراق سبز اولیه رو نشون داده بودم.

همون شب شمارش رو توی گوشی ذخیره کردم و رفتم شبکه های اجتماعیش رو چک کردم.از خودش عکس نداشت.آخرین عکسش که به نظر می‌رسید تازه گذاشته باشش متنی بود با این مضمون که انتظار سخته و این طور چیزا.فکر کنم دیالوگ یه فیلم بود.چیزی از زندگی و خودش دستگیرم نشد.

چند روز صبر کردم و بهش زنگ نزدم که فکر نکنه هولم.تا اینکه از آژانس باهام تماس گرفتن.حدیث بود.یکی از بچه های آژانس و ب حفظ سمت دختر خاله من هم بود.فکر کردم طبق معمول میخواد برام برنامه تور بزاره که گفت :

+ به به خانم باکلاس.کجایی ؟ چرا خبری ازت نیست ؟

- من ؟ من که همیشه در دسترسم حدیث ؟ شده تماس بگیری و من جواب ندم ؟

+ والا جواب من رو که نمی‌تونی ندی، منظروم جواب بقیست !

- چی ؟ چی میگی حدیث ؟

+ یعنی تو نمیدونی ؟ 3 روزه پیش تو نباید به یکی زنگ می‌زدی؟

- من ؟ نه ؟ به کی ؟ حالت خوبه حدیث ؟ چرا با رمز صحبت می‌کنی؟ حرفتو بزن که اصلا از استرس خوشم نمی‌یاد.

+ خوب بابا.محسن رو می‌گم.چرا بهش زنگ نمی‌زنی و قرار نمیزاری ؟

-چی ؟ تو از کجا خبر داری ؟

+ محسن اینجا هر روز میاد برای تور های روزانش.از من در مورد تو پرسید که کجایی و چرا نیستی.منم گفتم که دختر خاله توام.اونم تلفن منو سوراخ کرده از بس پی‌گیره توست.دختر بدجوری خاطرخواهت شده.

- چرت و پرت نگو حدیث.حالا بهش زنگ میزنم.

+ کی ؟

- بعدا.الان حالشو ندارم.

+ (محسن )شیرین خانم خدایی نکرده چیزی شده حال ندارید ؟

- شما ؟

+ محسنم. حدیث خانم گوشی رو داد خودم باهاتون صحبت کنم.نمی‌تونستم دیگه منتظر بشینم.ببخشید اگر حدیث خانم رو وارد ماجرا کردم.

- (عصبانی شدم و با صدای نسبتا بلندی گفتم) بله خیلی اشتباه کردید.رابطه های کاری و خصوصی نباید قاطی بشن – و گوشی رو قطع کردم.

تلفنم رو بردم روی حالت پرواز و انداختمش یه گوشه.آخه یه آدم چه قدر می‌تونه بی کله و وقیح باشه ؟ خوب شد باهاش قرار نذاشتم.توی همین فکر ها بودم که خوابم برد و یک ساعت بعد با سردرد بیدار شدم.حدس می‌زدم گوشیم رو سوراخ کرده باشن انقدر که زنگ زده باشن.با یک حس اطمینان خاصی گوشی رو از حالت پرواز درآوردم.با کمال تعجب دیدم حتی یک پیامک هم ندارم.داشتم از حرص خودمو می‌خوردم که تصمیم گرفتم به حدیث زنگ بزنم :

+سلام حدیث.چطوری؟

- خوبم قربانت.تو خوبی؟ خاله خوبه ؟

+ اره همه خوبن.چی شد این پسره محسن ؟

- هیچی از من معضرت خواهی کرد که مزاحم شده و گفت به تو هر وقت زنگ زدی بگم که دیگه منتظر تماست نیست.خودتو اذیت نکن.

+ پسریه پرو ! نه به اون عاشق شدنش، نه به این فارق شدنش.

- محسن آدم عجیبیه.ولی اصلا بهش نمیخوره عاشقی کنه.بیشتر شبیه یه کوه سنگ متحرکه که بعضا لبخند می‌زنه.

+ مهم نیست دیگه.

یکم صحبت های حاشیه ای کردیم و ازش خدا حافظی کردم.توی ذهنم این بچه پرو هی می‌چرخید.از پرو بازیش و اخلاقش یه جورایی خوشم اومده بود.با فضولی رفتم شبکه های اجتماعیش رو چک کردم که دیدم اون عکس رو برداشته.اصلا انگار نه انگار.هم عطش شناختش توم بیشتر شده بود هم عصبانیت از کاراش.کلا اگر چیزی رو از من بگیری بهش گارد می‌گیرم.حتی اگر عاشق اون چیز باشم.دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.به خودم جسارت دادم که براش پیام بفرستم.ولی چی ؟ بعد از کلی فکر و برنامه ریزی فکر کردم بابت رفتارم معضرت خواهی کنم.ولی اگر پرو می‌شد چی ؟ اگر طاقچه بالا می‌زاشت چی ؟ توی همین فکر ها بودم که دیدم حدیث آنلاین شده.یه فکر خوب به ذهنم رسید.از حدیث خواستم یه گروه درست کنه و اونجا همه بچه های تور رو اضافه کنه.یعنی هم من هم محسن و بقیه بچه ها.اونجا شاید منو ببینه خودش برگرده سمتم.بازم اشتباه کردم.اصلا به روی خودش نیاورد که نیاورد.با همه صحبت می‌کرد الا من.حسابی بهم ریخته بودم.با عصبانیت زیاد بهش پیام دادم :

+ شما به اندازه کافی روی اعصاب من رفتید امروز.این دیگه چه کاریه ؟

- اول سلام.دوما من معذرت خواهی که کردم.سوما کدوم کار ؟

+ همین کارتون توی گروه.جواب همه رو دادید غیر از من !

- خوش نمیاد جواب کسی رو بدم که روم تلفن قطع می‌کنه.

( با این که خیلی خیط شده بودم ولی تو دلم عروسی بود.این یکی تو مشت نیست.این بچه پرو تر از منه)

+ حق داشتم.کار اشتباهی کردی !

- شاید ولی کار تو درست بود یعنی ؟

+ خوب نه.

- پس بی حساب شدیم.

با حرف های خودم و منطق مسخره خودش طوری منو یه گوشه رینگ انداخت که مجبور به تسلیم شدن بودم.

+ منم معذرت می‌خوام بابت کارم.

- عیب نداره.فقط تکرار نشه !

(خیلی پرو بود)

دیگه جوابشو ندادم و از اون گروه هم اومدم بیرون.خیلی تو فکر رفتاری که باهم کرد بودم.بدجوری حالمو گرفته بود.ولی نمی‌دونم چرا از آشنایی باهاش خوشحال بودم.

فردای اون روز ساعت 11 بهم پیام داد :

+ سلام شیرین.چطوری؟

- سلام.ممنون تو خوبی ؟

+ آره ممنون.برنامه چی شد آخر؟

- کدوم برنامه ؟

+ برنامه بیرون رفتن دوتایی ما.

- (نمیدونم چرا ولی سریع براش تایپ کردم) امروز ساعت 4 پارک هنرمندان.دیر نکنی که میرم.

+ خوبه.شاید دیر برسم.خواستی برو !

- می‌خوای اصلا نیام ! خیلی پرویی !

+ انتخاب با تو.ولی بیای من خیلی خوشحال می‌شم.

هم عصبانی بودم، هم خوشحال از اینکه یه مدل جدید آدم رو پیدا کردم.ساعت 2 بود که پا شدم تا آماده شم.انتخاب لباس همیشه برام سخت بود.من اصلا اهل این چیزا نبودم.حتی موهام هم خیلی بلند نمی‌کردم.بیشتر دوست داشتم به فکر آدما نزدیک بشم، باهاشون حال خوب داشته باشم تا دنبال مد و فشن باشم.تصمیم گرفتم لباس های همی‌شگیم رو بپوشم.یه روسری بنفش، یه مانتو لجنی تا روی زانو با بوت هایی که مامان همیشه می‌گفت مثل بوت سربازی باباست ! یه کیف مشکی هم برداشتم و گوشیم رو انداختم توش و رفتم سر قرار.فاصله ما تا پارک خیلی نبود.یه کورس ماشین می‌رسیدم.ولی تصمیم گرفتم با مترو برم که گرم تر باشه.15 مهر 93 بود و هوا سرد شده بود کمی نم بارونی زده بود من دوست نداشتم تو خیابون در به در تاکسی بشم.ایستگاه طالقانی که رسیدم پیاده شدم.سرم تو گوشیم بود و داشتم می‌رفتم سمت پله برقی.سرمو که اوردم بالا دیدم محسن چند پله بالا تر از من ایستاده و داره بالا می‌ره.تصمیم گرفتم نرم نزدیک و تا توی پارک بهش چیزی نگم.از مترو که خارج شدیم پشت سرش راه افتادم.چند قدم بیشتر نرفته بود که از جبیش کیف پولش رو درآورد و از لاش یه نخ سیگار دست ساز کشید بیرون و روشنش کرد.خوبه.پس سیگار می‌کشه.من خودمم دور از چشم خانواده سیگار می‌کشیدم.برام جالب بود که سیگارش دست سازه.یعنی یکی داره منم بکشم ؟ سیگارای دست سازی خیلی بیشتر از سیگارهای آماده کیف می‌دن.توی همین حال و هوا بودم که پیچید سمت پارک.با فاصله پشتش در حال حرکت بودم.چند قدم جلو تر از محسن دو تا دختر از اون مدل هایی که معلومه چه قدر پرو و بی حیا هستن به سمت محسن میومدن و بلند بلند باهم حرف می‌زدند و می‌خندیدن.برام جالب بود که محسن چه رفتاری داره.حدس می‌زدم که مثل تمام مرد هایی که اون اطراف بودن بهشون نگاه کنه.از اون مدل نگاه های شهوت انگیز.هیچی! حتی سرشو بالا هم نیورد.توی دنیای خودش بود و سیگار می‌کشید و از کنارشون رد شد.یه جورایی خوشم اومد از رفتارش.حس کردم آدم هرجایی نیست.برای خودش و شخصیتش ارزش قائله.رفت داخل پارک و روی یه صندلی خالی توی یه جال خلوت نشست و گوشیش رو درآودرد.به من پیام داد که رسیده و مختصات جغرافیایی جایی که بود رو فرستاد تا راحت پیداش کنم.منم پیام رو دیدم و چند دقیقه بعد رفتم سمتش :

+ (دستمو دراز کردم که باهاش دست بدم و گفتم ) سلام.

- با اکراه با من دست داد و گفت سلام.بشین.

+ معذب شدی باهات دست دادم؟

- نه دوست ندارم توی جا های عمومی با خانم ها دست بدم.

+ آها فکر کردم از این آدم های حساسی.

- نه برام مهم نیست.

انتظار داشتم کنارم بشینه ولی دو دستش رو روی صندلی باز کرده بود و با فاصله زیاد از من تکیه داده بود.

+چه خبرا ؟

- هیچی، از صبح دو تا تور داشتم.انقدر حرف زدم خسته شدم.

+ چه خوب.

سکوت طولانی برقرار شده بود که دوباره کیف پولش رو در اورد و یه سیگار ازش کشید بیرون.منم که حسابی نسخ بودم مثل بچه ای که آب نبات دیده باشه به سیگارش زل زده بودم :

- سیگار می کشی؟

+ نیکی و پرسش ؟

- ایول چه خوب.پایه سیگارم پیدا شد.فقط من یه نخ دارم.تو اینو بکش من برم یکی بخرم.

+ نه مهم نیست.باهم میکشیم همینو.

انگار جا خورده بود ولی چیزی نگفت.عطر سیگارش خیلی خوب بود و من دوست داشتم.بیشتر سیگار و رو خودش کشید و تقریبا آخراش رو داد به من.حس خوبی نداشتم.حداقل باید نصفش می‌کرد ولی بچه پرو بودنش رو دوست داشتم.

آخرای سیگار بود که بارون شدیدی گرفت.بهش گفتم من برم که تا شهر شلوغ نشده برسم خونه.موافقت کرد و بعد از خدا حافظی و سرش رو انداخت پایین و رفت.

از اون به بعد چند تا قراره دیگه هم گذاشتیم و بیشر با هم وقت میگذروندیم و سیگار های دست ساز محسن رو می‌کشیدیم.تا اینکه یه روز که تو کافه بودیم بهم گفت.

+ من قبلا نامزد داشتم.

- جدی ؟ الان چی؟

+ خل شدی؟ اگر الان نامزد داشتم اینجا چی کار می‌کردم ؟

- چی شد نامزدت ؟

+ داستان داره.سر بچه بازی گرفتمش ولی قبل از ازدواج طلاقش دادم.

- بیشتر بگو.

+ مهم نیست خواستم فقط بهت بگم که بدونی.

- یعنی نرفتید سر یه خونه ؟

+ نه بابا.من تازه 1 ساله خونه گرفتم خودم.

- الان خونه داری ؟

+ آره اجاره ایه.توی سیدخندانه.

- توش تنها زندگی می‌کنی ؟ یعنی هم‌خونه ای چیزی نداری ؟

+ قبلا سارا دوست دختر قبلیم باهم زندگی می‌کرد.باهم نساختیم اونم رفت.

(بعد ها محسن برام گفت که با سارا حدود یک سالی هم خونه بودن ولی یهو سارا ول می‌کنه و می‌ره.)

- جالبه.چرا اینا رو به من می‌گی؟

+ من نگفتم.تو پرسیدی.این طوری بهتر هم هست.هیچ زاری بین ما نمیمونه.تو چی؟ تو کجا زندگی می‌کنی ؟

- من با مامان و بابام و داداشم توی خونه خودمون.

+ دوست داشتی می‌تونی بیای پیش من ؟

- پیش تو.مگه الان پیش تو نیستم.

+ ( با بی اعتنایی خاصی جواب داد) اره پیش من.من بیشتر وقتا خونه ام و دارم ساز می زنم.

- ساز ؟ نگفته بودی.

+ آره.همه چیز می‌زنم.ویالون، گیتار، ساکسفون، دف و...

- جالبه منم تار می‌زنم.

+ بد نیست.یه بار با سازت بیا ،یکم بزن ببینم بلدی یا فقط لب و دهنی.

- تو خیابون ساز بزنم ؟

+ دوست نداری بیا خونه من.کسی کاری به من نداره.امنه.

- برای تو شاید، برای من چی ؟

جواب سوالمو نداد و پک عمیقی به سیگارش زد و بعد از چند دقیقه گفت :

+ امنیت تو دست من نیست.دست خودته.

- پس داری منو دعوت می‌کنی خونت ؟ یعنی ناراحت نمیشه برای حفظ امنیت با حدیث بیام.

+ بلافاصله جواب داد : نه.

-باشه فردا میایم.آدرس دقیق رو برام بفرست.

ممنوعهکتابرمان
یک نویسنده تازه‌کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید