رمانتیک
رمانتیک
خواندن ۶ دقیقه·۶ سال پیش

رمان ممنوعه – فصل دوم – شیرین – قسمت اول – محسن

همیشه شیطون بودم.برادرم همیشه محبور بود مراقبم باشه تا پسرا نبپرم.با اینکه ازش کوچیک تر بودم ولی اصلا به حرفش گوش نمی‌دادم.شیطون بودم و از دیوار راست بالا می‌رفتم.غیر قابل پیش بینی! همیشه بابا بهم میگفت تو پسری تا دختر.کاشکی حداقل پسر می‌شدی کمتر خودت اذیت بشی.خیلی دوستش داشتم.بابای خوبی بود.از اون باباها که همه دخترا عاشقشن.یه کوه.یه مرد.یه پدر واقعی که قلبش برای خانوادش می‌تپه.توی دوران مجردی خیلی آرامش نداشتم.دوست داشتم تمام محدودیت ها رو رد کنم.چیزی نبود که جلوی منو بگیره.کارهایی کردم توی اون دوران که محدودیت های یه دختر 16 17 ساله رو خیلی بیشتر از اونی که باید باشه به جلو هل داد.من دختر بودم ولی نه یه دختر عادی.تونسته بودم توی 17 سالگی مدرک زبانم رو بگیرم، با چند تا از شرکت هایی که توریست های خارجی رو توی کشور میوردن صحبت کرده بودم و به عنوان مترجم همکاری کنم تا زبانم قوی تر شه.توی یکی از همین تور ها بود که توریست ها از لبنان اومده بودن و منم فقط انگلیسی بلد بودم.عربی در سطح دبیرستان بلد بودم نه بیشتر.توریست ها دو هفته تهران بودن و من خیلی به عربی علاقه مند کردن و از اونجا عربی رو هم شروع کردم.عرض 3 ماه به راحتی تونستم تور لیدر عرب زبان ها هم بشم.همین ماجرا برای چند توریست فرانسوی هم اتفاق افتاد.اونا انگلیسی بلد بودن ولی من خودم دوست داشتم تا فرانسه یاد بگیرم.ازشون کلی یاد گرفتم بعدا رفتم آموزشگاه و فرانسوی هم تکمیل کردم.توی یک از همین تور ها بودم که محسن رو دیدم.محسن یه تور لیدر از یه تور دیگه بود که کارشناسی ارشد تاریخ داشت.از من 6 7 سالی بزرگتر بود.اولین بار توی کاخ نیاوران دیدمش.داشت چند تا توریست هندی رو راهنمایی می کرد.از همون اول که دیدمش که داره انگلیسی رو با لهجه هندی صحبت می‌کنه ازش خوشم اومد.به نظر پسر خوبی میومد.قد بلند، خوش تیپ، لاغر. دست هاش همیشه تو جیبش بود.وقتی داشت برای توریست ها توضیح میداد زیر چشمی حواسم بهش بود.نگاهش به من قفل شده بود.از هم که دور شدیم هنوز داشت از دور سرک می‌کشید و منو نگاه می‌کرد.منم سعی می‌کردم بی توجهی کنم ولی در لحظه آخر نگاهم به نگاهش گره خورد و لبخند زدم.دیگه ندیدمش تا یک سال بعد.یکی از دوستانم توی آژانس مسافرتی زنگ زد گفت یک سری توریست هندی هستند.چون تعدادشون زیاده دوتا لیدر لازم دارن.یکی دارن.تو میری.منم قبول کردم.قرار رو تنظیم کرد.منم چون تا حالا توریست هندی راهنکایی نکرده بودم خیلی حال خوبی نداشتم.

ساعتی که هماهنگ کرده بودم رفتم کاخ گلستان تا اونا بیان.10 دقیقه که منتظر شدم دو تا اتوبوس پر از مسافر رسید.در اولیش که باز شد محسن عقب عقب اومد پایین و بدون اینکه متوجه بشه تا یک قدمی من اومد.استایل محسن خوب یادم بود.فهمیدم اونه.دلم آشوب شد.دوست داشتم بیشتر بشناسمش.برگشت سمت من.منو که دید خشکش زد.زل زده بودیم به هم.مسافرا از اطرفمون در حال پیاده شدن بودن و من و محسن بهم زل زده بدیم.تقریبا مسافرا پیاده شده بودن که راننده محسن رو صدا زد گفت : کی بیایم دنبالتون ؟ محسن بدون اینکه برگرده و نگاهش رو ازم برداره جواب داد، 2 ساعت دیگه آقای بیگی.

نمیدونم چی شد که بلند گفتم : من شهره ام.قراره کمکت کنم برای این توریست ها.محسن که لباش خشک شده بود یه چیز نامفهومی مثل این :"آها درسته" گفت.میدونستم دارم به همین راحتی وارد یه رابطه می‌شم ! توجهی به حالتش نکردم.من که نمیشناختمش، دست چپش رو نگاه کردم.خالی بود.خیالم راحت شد و برگشتم رفتم سمت توریست ها.محسن داشت هنوز نگاهم می‌کرد.البته مطمعا نیستم.وقتی رسیدم پیش توریست ها صدای دویندش رو شنیدم.حدس زدم همونجا خشک شده بوده.یه ذره معذب بودم از فشار نگاهش ولی دوست داشم بیشتر باهاش حرف بزنم.من یه بخش از توریست ها رو جدا کردم رفتم روی یه سکوی بلند مثل همیشه وایسادم تا بتونم براشون حرف بزنم.تعدادشون رو شمردم.21 نفر.حس کردم اشتباه شمردم دباره شمردم.22 نفر! برای محکم کاری دوبار شمردم.این دفعه به صورت هرکدوم دقت کردم تا بتونم اوضوع گروهم رو داشته باشم.لعنتی! محسن بین توریست ها وایساده بود ! با تعجب بهش گفتم آقا تا کی قراره زل بزنی به من.گروه شما اونوره.نمیخوای بهشون برسی ! انگار از خواب بیدارش کرده باشن.اطرافشو نگاه کرد و گفت : بله .چشم الان می‌رم. و سریع رفت.چند قدم نرفته بود که برگشت و گفت، اسمتون رو نپرسیدم.نمی دونم چرا گفتم من شهره هستم.زیر لب اسمم رو تکرار کرد و رفت سمت گروهش.توی کل کاخ حواسم بهش بود.داشت به توریست های بنده خدا مزخرف تحویل می‌داد.بی حصوله و بد خلق.انقدر بد بود که چندتا از توریست های گروهش اومدن تو گروه من.بهش بر خورده بود ولی هنوز همونطوری بود.به هر بدبختی بود تور رو تموم کردیم و رفتیم سمت ماشین ها.انقدر همه چیز بد بود که به جای 2 ساعت 1:30 بیشتر طول نکشید.بیرون توریست های بنده خدا روی سکو ها نشسته بودن تا ماشین ها برسن.منم یه گوشه ای رفتم و نشستم و شروع کردم با گوشیم ور رفتن.میدونستم محسن دیر یا زود میاد سراغم.خودمو آماده کرده بودم.حدسم درست بود و محسن 10 دقیقه بعد سر و کلش پیدا شد و با ساده لوحانه ترین روش ممکن سعی کرد سر صحبت رو باز کنه :

+ اه! شما اینجا نشستید شهره خانم ؟ توی آفتاب ؟ خوب چرای توی کافه نمیرید؟

- بله.دیگه گفتم اینجا بشینم تا اگر توریست ها سوال داشتن راهنمایی کنم.

+ چه فکر خوبی.منم می‌تونم همین کار رو بکنم.میشه بشینم پیش شما ؟

- آره حتمی! فقط اسم من شهره نیست.شیرینه.

+ من فکر کردم شما گفتید شهره.

- (تو دلم دوست داشتم راستشو بهش بگم ولی سعی کردم نگم.حس کردم شاید پرو بشه.) اشتباه فهمیدید.

+(با ترس خاصی تو صداش پرسید) شما چند سالتونه ؟

- ببخشید ؟

+ ببخشید منظوری نداشتم، آخه به نظر خیلی کم سن و سال میاید ولی خیلی خوب و روون با صحبت می‌کردید.

- من 19 سالمه.علاقه داشتم به این کار.به همین خاطر زود راه افتادم.

+چه خوب.منم این کار رو دوست دارم.راستی من محسنم.محسن شریعتی.

- خوشبختم آقای شریعتی.

+ همون محسن خوبه.من 7 سال از شما بزرگترم.

- خب ؟

+ همین طوری گفتم.

- اطلاعات خیلی خوبی بود.ممنونم.

من همیشه یه گارد خاصی برای همچین حالاتی داشتم.محسن بیچاره هم بی نصیب نموند از این گارد من.دیگه حرفی نزدیم تا ماشین ها اومدن.توریست ها که اومدن محسن به من گفت شما نمیاید ؟ گفتم نه دیگه من قرادادم برای همین جا بود فقط.با عصبانیت گفت : من به آزانش گفته بودم که کل روز یه نفر لازمه.تلفنش رو برداشت و زنگ زدن به آژانس و هماهنگ کرد که من بازم همراهشون برم.تلفن رو قطع کرد رو به من کرد و گفت : بریم.هماهنگ شد.دوباره همون گارد من کار دستم داد.بهش گفتم فکر نمی کنی لازم بود از خودمم نظر بگیری ؟ دوباره یه ترسی تو چشاش موج می‌زد و گفت : واقعا معذرت میخوام.نیت بدی نداشتم.شما میتونید بیاید ؟با بد اخلاقی گفتم بله.گفت پس بفرمایید بالا.و باز هم دوباره گارد من، نه من میرم توی اون ماشین.در رو بستم و رفتم توی اون یکی ماشین و سوار شدم.انگار روی آهن داغ آب ریخته باشی، بیچاره حالش خیلی گرفته شد.تا آخر اون روز خیلی سعی کرد بازم سر صحبت رو باز کنه ولی من اجازه ندادم.آخر روز که شد اومد پیشم و طوری که معلوم بود خیلی خودشو براش آماده کرده، گفت :

+ راه سخت نرم، من از شما خوشم اومده.میخوام بیشتر با شما آشنا بشم.نظر شما چیه ؟

- بدون اینکه نگاهش کنم گفتم، می‌دونم.از دفعه اولی که توی کاخ نیاوران شما رو دیدم متوجه شدم.

+ اه! پس منو یادت اومده بود؟

- آره

+ خب نظرت ؟

- حاظرم بیشتر بشناسمت ولی هیچ تهدی بهت نخوام داشت.

+ نفهمیدم منظورتو ولی هرچی هست خوبه.

شمارش رو بهم داد و گفت: هروقت دوست داشتی هماهنگ کن بریم بیرون باهم.برنامه ریزی با تو.بدون اینکه جواب بدم شمارشو گرفتم و گذاشتم تو جیبم و ازش خداحافظی کردم و سوال ماشین شدم و رفتم.سنگینی نگاهش که داشت دنبالم می‌کرد رو دوست داشتم.انگار به همین راحتی منم بهش علاقه مند شده بودم.

رمانممنوعهکتاب
یک نویسنده تازه‌کار
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید