من و الناز توی یه شرکت باهم آشنا شدیم و عاشق شدیم.زندگی خوبی داشتیم و اولین سال زندگیمون بود که آیدین به دنیا اومد.زندگی ما قبل و بعد از الناز خیلی فرق کرد.نه اینکه بدتر بشه، فقط متفاوت تر شد.مخصوصا الان که آیدین 8 سالش بود و مدرسه میرفت و بابای یه بچه 8 ساله بودن روم خیلی مسئولیت اضافه کرده بود.قبلا بیشتر وقتم با لناز و بیرون شهر درحال تفریح با دوستانمون بودیم.حالا باید آیدین قبل از 9 باید میخوابید تا بتونه فردا بره مدرسه و قبلشم باید حتمی به تکلیفاش رسیدگی میشد.از اونجایی که ما مستاجر هم بودیم باید نگران این میبودیم که مدرسه ای بره که اگر ما مجبور به تغییر خونه شدیم به درس و مدرسش ضربه نخوره.
چندوقتی بود برای بهتر شدن اوضاع کاریم دنبال یه جای جدید بودم.به عنوان یه کارشناس ارشد فروش توی شرکتی که کار میکردم خیلی اوضاع خوبی داشتم ولی هم از نظر حقوق و هم از نظر پیشرفت شغلی جا های بهتری هم اون بیرون بود که میتونستم اونجا باشم.خیلی عجله ای برای تغییر شرکت نداشتم ولی دوست داشتم که حتمی انجام بشه.هفته ای یکی دو تا رزومه میفرستادم.اواخر خرداد بود که از یکی از اون شرکت های بهم زنگ زدن.شرکت در زمینه فورش محصولات نفتی توی منطقه ونک فعالیت داشت و برای من مورد جدیدی بود.مدیر منابع انسانی شخصا باهم تماس گرفت.دختری بود به اسم لیلا.من آدم رسمی بودم و وقتی خودش رو با اسم کوچیک معرفی کرد جا خوردم.از صداش معلوم بود که سن و سالش به من نزدیکه.یه سری سوال ازم پرسید و گفت مدیر فروش رزومه شما رو دیده و فکر میکنه میکنه میتونیم همکاری خوبی داشته باشیم.مدیر فروش رو هم علی رضا معرفی کرد.بازم جا خوردم که اونجا چطور جاییه که همه هم دیگر رو حتی وقتی با طرف خارج از سازمانی صحبت می کنند به اسم کوچیک خطاب میکنند.
من توی اعماق خودم آدمی نبودم که برام مهم باشه کسی منو به اسم کوچیک صدا بزنه ولی الناز خیلی براش مهم بود که خانوم ها منو به اسم کوچیک صدا نزنن، من اینو دوست نداشتم و همیشه برام عجیب بود.الناز بهم میگفت عرفان ماله منه و من فقط می تونم این طوری صداش کنم.دوست نداشتم ولی برای خوشحالی الناز، منم نمیزاشتم کسی اینطوری صدام کنه.یه جورایی سخت میگرفتم به بقیه توی نزدیک شدن به خودم ولی همیشه توی تخیلاتم دنیای آزادی رو برای خودم تصور میکردم که انقدر دست و پام رو الناز نبسته بود.قبل از ازدواج و همچنین اوایل ازدواجمون توی شرکت هایی بودم که همه همدیگه رو به اسم کوچیک صدا میزدند و منم خیلی راحت بودم ولی همیشه حریم بین خودم و بقیه رو رعایت میکردم.هیچوقت هم هیچ اتفاقی نیوفتاد.
روز مصاحبه رسید،شنبه اول صبح. از خونه باید میرفتم.برای منی که توی طرشت زندگی میکردم مسیر بدی نبود.رفتم آزادی و سوار یه تاکسی شدم و سر وقت رسیدم.اول فکر میکردم شرکت خیلی بزرگ نباشه، ولی وقتی رسیدم به آدرس متوجه شدم یه ساختمون 6 طبقه فقط یکی از دفاترشون بود و کلی کارمند داشتند.استرس گرفتم ولی خودمو کنترل کردم و دقیقا سر ساعت رفتم داخل.از نگهبانی آدرس منابع انسانی رو گرفتم و رفتم طبقه چهارم.در باز بود وارد که شدم دیدم چند نفری نشستن، از نزدیک ترین نفر با حالت خیلی معذبی – که به خاطر صدا زدن اسم کوچیک لیلا بود- پرسیدم :
+ سلام، من با خانم لیلا قرار داشتم
- سلام، خوش آمدید، لیالا الان توی جلسست، شما وقت مصاحبه داشتید ؟
+ بله، ساعت 9:30.
- اسمتون ؟
+ نیبی هستم.
- اسم کوچیک !
+ آها بله، عرفان هستم.
- درسته، پیداش کردم.وقت شناس هستی ها.
+ لطف دارید.
- بفرمایید بشینید، لیلا الان میاد.
+ ممنون.
خیلی تعجب کردم و بیشتر از قبل معذب شدم و رفتم نشستم.حدود 10 دقیقه بعد لیلا یه دختر جوون با قد بلند و نسبتا تو پر با یه لبخند به پهنای صورت، از اتاق اومد بیرون و با خانمی که همراش بود خداحافظی کرد و تا دم در بدرقش کرد، بلافاصله اومد طرف من و گفت :
+ شما باید عرفان باشی ؟
- بله، و احتمالا شما هم خانم لیلا ؟
+ همون لیلا خالی هم خوبه.بفرمایید داخل.علی رضا داخل منتظر شماست.
منو راهنمایی کرد داخل اتاق بزرگی که یه آقای میانسال با موهای جوگندمی نشسته بود و یک عالمه برگه که معلوم بود رزموه هستند جلوش بود.
لیلا منو راهنمایی کرد تا روی صندلی روبروی علی رضا بشینم و بعد خودش رفت کنار علی رضا نشست.علی رضا انگار بعد از چند ثانیه متوجه شده بود که من اومدم و سرش رو از توی برگه هاش درآورد و بلند شد تا با من دست بده.لیلا همچنان همون لبخند به پهنای صورت روی صورت بود و دندونای لمینت شدش میدرخشید که برام جلب توجه میکرد.علی رضا شروع کرد به صحبت :
+ خوبی عرفان جان ؟ چه خبر و چه حال و احوال؟
- ممنونم .شما خوبید ؟ خبر سلامتی.خبر خاصی ندارم.
+میبینی مملکت چطور شده ؟ قیمت ها به روز بالا میرن.
-چه عرض کنم.
+باید رفت !
- (بعد از چند ثانیه سکوت با تعجب پرسیدم) کجا؟
+ خارج دیگه.نمیخوای بری ؟
- نه والا.نه اینکه نخوام.نمیتونم.نه زنبانم خوبه نه جرعتش رو دارم.از طرفی هم خیلی وابسته به خانوادم هستم.من یک روز به مادر تنهام سر نزنم حالم بد میشه.
+عجب! خوبه. ( با خنده)پس میتونی یه10 سالی پیش ما باشی ؟
- اگر بتونید تحملم کنید، چراکه نه.
علی رضا شروع کرد به پرسیدن سوالات تخصصی در باره فروش و کانال های فروش و رفتار شناسی مشتری و کلی چیزهایی که من همیشه بهش علاقه داشتم و توی همایش های فروش همیشه شنیده بودم و خوب میتونستم در موردشون حرف بزنم.تقریبا تمام سوالات رو جواب دادم.جلسه باید از 9:30 تا 10:30 طول میکشید ولی تا 11:30 پیش رفت.علی رضا آدم خوش صحبت و با دانشی بود و هر دوطرف سر شوق اومده بودیم و داشتیم دیگه تقریبا مباحثه میکردیم و از حالت مصاحبه خارج شده بود جلسه.معلوم بود که لیلا خوشحال نیست و حصولش سر رفته.میشد از محو شدن اون لبخند بزرگه روی صورتش و نقاشی کشیدن روی کاغذ کنار دستش این موضوع رو فهمید.منم که متوجه شده بودم و احساس میکردم پر حرفی کردم سعی کردم با جواب های کوتاه به سوالات علیرضا یه جورایی جلسه رو جمع کنم.خوشبختانه علیرضا هم سریع متوجه قضیه شد و از لیلا معذرت خواهی کرد و بهش گفت که دیگه سوالی نداره.لیلا گل از گلش شکفت.حالا نوبت اون بود.کلی سوالات عجیب ازم پرسید مثل اینکه بهترین فرزند مادرت کیه ! چرا دست به سینه نشستی و ... . با اینکه بعضی سوالات برام سخت بود سعی کردم بهشون جواب بدم.جلسه 15 دقیقه بعد با سردرد زیاد برای من تموم شد و لیلا و علی رضا با منو خدا حافظی کردم.این دفعه هر دو باهم برای بدرقه من اومدن.یه حسی بهم میگفت که انتخاب خواهم شد.
نرسیده بودم به شرکت که موبایلم زنگ خورد، یه شماره موبایل غریبه بود، وقتی گوشی رو برداشتم دیدم که لیلا بود که بعد از احوال پرسی و معرفی خودش بهم گفت :
+علیرضا از تو خوشش اومده و اصرار داره سریع تر به تیمش اضافه بشی.
- چه عالی ولی منم خوشحال میشم ولی باید اجازه بدید من بقیه پیشنهاداتم رو هم بررسی کنم.
+ باشه مشکلی نیست.این شماره منه، تصمیمت رو گرفتی بهم زنگ بزن تا بقیه روال رو ادامه بدیم.
تعجب کردم که چرا از شرکت تماس نگرفت، بعد ها فهمیدم که شماره سازمانیش بوده و برای راحتی بیشتر از اون همیشه تماس میگیره.
با سردرد رفتم سر کار و عصر هم راس ساعت زدم بیرون.به سختی خودمو به خونه رسوندم.الناز و آیدین بیرون بودند، منم رفتم خوابیدم.وقتی با صدای باز شدن در بیدار شدم هوا تاریک شده بود.ساعت حدود 8 بود.3 ساعت تمام خوابیده بودم.الناز که اومد تو صدام کرد و منم از توی اتاق خواب جوابش رو دادم.آیدین هم بدو اومد تو اتاق تا اسباب بازی جدیدش رو که الناز براش خریده بود نشنونم بده.خیلی بابایی نبود.بیشتر مامانی بود ولی وقتایی که قرار پدر و پسری رو داشتیم خیلی ذوق میکرد و من میشدم براش بهترین بابای دنیا.
همونطوری که خوابیده بودم و داشتم با آیدین سر اسباب بازیش صحبت میکردم، الناز اومد بالا سرم و گفت :
+ کی اومدی ؟
- حدود 5.
+ از اون موقع خوابیدی ؟
- آره.سرم درد میکرد.
+ چرا ؟
-بابا صبح رفتم مصاحبه، 2 ساعت طول کشید، معلوم نبود نیرو میخواستند استخدام کنن یا مشاوره میخواستن ازم.
+ ای بابا، بیمیرم، حتمی دوباره میگرنت گرفت و سر درد شدی؟ حالا چی شد نتیجه ؟
- هیچی ، نرسیده بودم شرکت زنگ زدن که قبول شدی.
+میخوای بری؟
-راهش دوره.حقوقش هم خیلی بیشتر نیست.ولی جاش و آدماش خوبن
جاش و آدماش خوبن! توی ذهنم جمله خودم رو مرور کردم.جاش که خوب بود، یه دفتر مدرن با معماری open office، بیزینس پر پول و عالی با جای پیشرفت زیاد، ولی آدماش! اونا اونطوری نبودن که الناز دوست داشته باشه.به الناز چیزی در مورد رفتارشون نگفتم و پیش خودم تصمیم گرفتم که نرم اونجا.فقط به خاطر این محدودیت.
چند روز بعدکه مرخصی بودم و با الناز برای یه سری کارای اداری بیرون بودیم، دیدم یه شماره غریبه دوباره زنگ زد.لیلا بود.شمارش رو ذخیره نکرده بودم ولی از کد 80 بودن اول شمارش -به لطف حافظه قوی که داشتم – فهمیدم اونه، گوشی رو جواب ندادم چون نمیتونستم جلو الناز با لیلا صحبت کنم چون اصلا فامیلیش رو نمیدونستم و اگر به اسم کوچیک صداش میکردم حتی شر میشد.مجددا 10 دقیقا بعد تماس گرفت.الناز داشت توی باجه بانک مدارکی رو امضا میکرد.به خودم گفتم دیگه هم زشته هم الناز یه وقتی شک میکنه، گوشی رو جواب دادم :
+ سلام لیلا خانم.
- سلام عرفان جان.خوبی؟ قرار بود با ما تماس بگیری.فقط نگو که نیروی ما رو یه شرکت دیگه بر زد.
+ ممنونم.شما خوبید.(با خنده)نیروی شما بودم و خبر نداشتم؟
- ما که خیلی مشتاقیم.
+ راستشو بخواید من پیشنهاد بالاتری گرفتم که برای زندگیم بهتره و نمیتونم پیشنهاد شما رو قبول کنم.
- (با خنده) مارو به چه قدر بیشتر فروختی ؟
+ والا پیشنهادی که به شما دادم 50% بالاتر پیشنهاد گرفتم.
- ای بابا، انشالاه که خیره.
قبل از اینکه الناز بیاد خدا حافظی کردم.توی دلم خوشحال بودم و به خودم افتخار میکردم که برای همسرم حاظر شدم همچین پیشنهادی رو رد کنم، ولی از طرفی ناراحت هم بودم که بهش تمام حقیقت رو نگفتم.خودمو محق میدونستم یه جورایی ولی حقیقت رو نگی یعنی دروغ گفتی.عذاب وجدانم رو با این فکر که من که مشکلی ندارم، همش تقصیر خود النازه آروم کردم.
فردای اون روی طرفای عصر موبایلم زنگ خورد.شماره رندی بود که معلوم بود برای یه سازمانه.جواب دادم، علیرضا بود.بعد از معرفی و احوال پرسی گفت :
+ آقا مشکلت پول بود؟ اونم 50% بیشتر ؟ به خودم میگفتی.
- چی بگو والا، خودتون که گفتید، گرونیه و 50% حقوق بیشتر یعنی 50% زندگی راحت تر.
+ آره حق با توست.نظرت در مورد 100% چیه ؟
- 100% چی ؟
+ تو که باهوش بودی! یعنی هر رقمی که به اینجا گفتی، دو برابرش رو من قبول میکنم تا بیای پیشم!
دنیا دور سرم پیچید، پیشنهاد من به شرکتشون 50 درصد بیشتر از حقوق فعلیم بو و حالا شده بود 150% بیشتر.واقعا وسوسه کننده بود.همونطوری که علیرضا پشت خط بود، توی ذهنم داشتم دنبال یک برند مناسب ماشین میگشتم که بخرم – چیزی که الناز همیشه بهم میگفت لازم داریم و ما هیچوقت پولشو نداشتیم- همه اینا توی کسری از ثانیه از ذهنم گذشت تا اینکه با صدای علیرضا به خودم اومدم :
+ عرفان جان بیهوش شدی؟
- نه درخدمتتونم.اجازه بدید من یکم فکر کنم و بهتون خبر بدم.
+مشکلی نیست فقط من این پیشنهادم برای امروزه.تا آخر وقت منتظر تماست هستم.اگر موافق بودی با لیلا تماس بگیر.
-حتمی.
با علیرضا خداحافظی کردم و توی صندلیم قرق افکارم شدم.باید به انتخاب اخلاقی سخت میگرفتم.به منشی واحد گفتم که تا یک ساعت آینده کسی توی اتاقم نیاد و تلفنی هم وصل نکنه.یه کاغذ سفید برداشت و یه جدول کشیدم.همیشه سر تصمیم های سخت همین کار رو میکردم.یه جدول به شکل T که سمت راستش مزایای تصمیم با خودکار سبز و سمت چپش مضرات تصمیم با خودکار قرمز نوشته میشد.بعد به هرکدوم وزن داده میشد و در نهای با جمع اوزان تصمیم نهایی گرفته میشد.اسمش رو گذاشته بودم جدول تصمیم وزنی !
شروع کردم به نوشتم.
مزایا :
· درآمد بیشتر.خیلی بیشتر - 5 واحد
· پیشرفت شغلی – 5 واحد
· آینده بهتر – 3 واحد
· شرکت بزرگ – 2 واحد
· علاقه زیاد مدیر واحد به من – 1 واحد
· ساعت کاری کمتر – 3 واحد
مضرات:
· راه دور – 2 واحد
· الناز - 10 واحد
سخت بود.دلم میگفت نرو، عقلم میگفت برو.حتی روی کاغذ هم تصمیم به رفتن بود.ولی اگر الناز متوجه میشد من توی همچین شرکتی هستم و کار میکنم حتمی ناراحت میشد.بعد از نیم ساعت تصمیم گرفتم مشکلم رو به علیرضا بگم.ته دلم دوست داشتم برم اونجا.شماره علی رضا رو نداشتم، به لیلا زنگ زدم و از خواستم تا منو به علیرضا متصل کنه.اونم موبایل علیرضا رو بهم داد.به علیرضا زنگ زدم ولی جواب نداد.جند باری توی 2 3 ساعت بعد سعی کردم باهاش تماس بگیرم که موفق نشدم.به خودم گفتم حتما قسمت نبوده و بیخیال کل ماجرا شدم.ساعت 5 بود که رسیدم خونه.بعد از یک استراحت 5 دقیقه ای رفتم دوش بگیرم.زیر دوش که بودم دیدم در میزنه.در باز کردم و گفت : گوشیت داره زنگ میخوره.3 بار زنگ زده.احتمالا کار واجب داره.دوش رو بستم و دیدم علیرضاست.تا گوشی رو برداشتم منو شناخت و گفت ببخشید عرفان جان، من سر کلاس بودم توی دانشگاه و گوشیم تو کیفم بود، اونم توی اتاق اساتید بود، بعدشم چند تا جلسه داشتم.الان وقت کردم به تماس های از دست رفتم جواب بدم.فقط بهم بگو که کی میای ؟
الناز با تعجب جلوم وایساده بود و منم کلمو از در حموم اورده بودم بیرون و حرف میزدم،نمیتونستم جلوی الناز به علیرضا داستان رو بگم.توی بد مخمصه ای گیر کرده بودم.نگاه همراه با نگرانی و تعجب الناز از یک سمت، و علیرضایی که منتظر جواب من بود از سمت دیگه خیلی منو توی موقعیت سختی قرار داد.اگر بهش میگفتم بعدا تماس میگرم بازهم نمیشد کاریش کرد چون تو خونه بودم و باز الناز خونه بود.اگرم میگفتم فردا که مهلتم تموم میشد برای قبول کردن.یه فکر عالی به سرم زد. به علیرضا گفتم من کار رو قبول میکنم ولی چند شرط کوچک هم دارم.اگر موافق باشید توی یک جلسه حظوری باهم درموردش صحبت کنیم.علیرضا خوشحال شد و با خنده گفت : اگر باز افزایش حقوق نباشه. منم با خنده جوابش رو دادم که نه این طوری نیست.علی رضا گفت که به لیلا میگه تا برامون یه جلسه جدید تنظیم کنه.منم تشکر کردم و تلفن رو بعد از خدا حافظی قطع کردم.
الناز با نگاه نگرانش بهم گفت :
+ تصمیمت قطی شده ؟
- آره تقریبا ولی داستان داره.باید صحبت کنیم.از حموم بیام بیرون بهت میگم.
رفتم زیر دوش.دوش که چه عرض کنم فقط داشتم آب حروم میکردم و فکر میکردم.ذهنم درگیر بود.یه طرف قیافه لیلا وقتی داشت منو عرفان صدا میزد و طرف دیگه قیافه الناز وقتی داشت برای میگفت که عرفان حق منه و هیچکس دیگه ای نباید تورو با این نام صدا بزنه.
وقتی از حموم اومدم بیرون هنوز توی چهره الناز استرس و نگرانی دیده میشد.همونطوری که داشت مدادرنگی های آیدین رو جمع میکرد بهم گفت :
+ خوب تعریف کن
- والا چی بگم، بهم 150% بیشتر از حقوق فعلی پیشنهاد دادن.
+ چی؟ 150% این معرکست عرفان.
- خب آره، یه جورایی.
+ مشکلی هست ؟ انگار مطمعا نیستی ؟
- نه چیز خاصی نیست.(در یک آن تصمیم گرفتم دروغ بگم!) راهش دوره به نظرم.
+ ای بابا، با این افزایش حقوق میتونیم ماشین بخیرم.تازه خیلی هم مسافتش برات فرق نداره.الان میری پونک، حالا باید بری ونک.یه پ کم داره فقط!
الناز همیشه با شوخ طبیعی هاش منو سر ذوق میورد.ولی تقریبا 6 7 سالی میشد که توی این 9 سال زندگمون، یعنی دقیقا بعد از تولد آیدین، خیلی نزدیک نشده بودیم.حتی بعضی وقت ها فکر میکردم که اصلا علاقه اوایل ازدواج بینمون نیست.درسته قربون صدقه هم میرفتیم ولی خیلی وقت بود خونمون براهم هم نمیجوشید.شاید هم یه حسی بود که فقط من داشتم.ولی هرچی که بود از اون شوخی کلی کیف کردم.
عذاب وجدان به مشکلاتم اضافه شد.تصمیم سخت تر شد چون الناز هم موفق بود برای جابجایی.
روز بعد لیلا باهم تماس گرفت و قراره یک جلسه رو توی همون روز گذاشت.
سر ساعت آژانس گرفتم و رفتم.علیرضا و لیلا منتظرم بودند.وقتی رفتم داخل جا خوردم.انتظار داشتم فقط علیرضا باشه.مطلبی که میخواستم بگم رو نمیتونستم جلوی لیلا بگم.کاری نمیشد کرد.روم هم نمیشد که بگم لیلا بره بیرون.چیزی هم نداشتم برای گفتن.توی یک لحظه فقط یک چیز به ذهنم رسید :
+ راستش مسیر من برای انجا یکم دوره و خیلی راحت نیست رفت و آمدم و احتمالا همیشه با تاخیر برسم.به همین خاطر خواستم بگم که این مورد رو نمیتونم کاری بکنم.
علی رضا و لیلا یه نگاهی به هم انداختن و بعد لیلا گفت : عرفان جان ما اینجا 3 ساعت شناوری داریم که تا 30 دقیقه اول هم میتونی بدون کسر کار و یا جبران بیای.یعنی تا 8:30 برسی عیب نداره.وسط حرفش بود که علیرضا گفت تو تا 10 برسی عیب نداره.عصرش هم نمیخواد اضافه بمونی ! لیلا تعجب کرد و گفت : مثل اینکه علیرضا رو بدجوری طلسم کردی.پیشنهادش خیلی سخاوتمندانه است.
توی تله افتاده بودم.فقط لبخند زدم و خودمو به دست سرنوشت سپردم.