⚠️هشدار: چیزی که در شُرُف مطالعه آن قرار دارید حاوی افکار مغشوش و سانسور نشده است (که بعضا در بعضی جاها در بدبینانهترین و بی پرده ترین حالت ممکن بیان شدهاند) ، مطالعه این مطلب قرار نیست چیزی به دانش شما اضافه کند یا الزاما تحولی در شما ایجاد کند بنابراین اکیدا توصیه میشود اگر دنبال خروجی خاصی هستید وقت خود را صرف خواندن این مطلب نکنید?
خب در این چند روزِ تحمیلِ قطع ارتباط با دنیا، ویرگول یکی از اون معدود سرویس هایی بود که در دسترس بود و من فرصت کردم تمام نوشته هایی که بوکمارک کرده بودم و اون تعداد اندک مطالب جدیدی که منتشر میشدند رو بخونم؛این تعداد اکثرا معترضین به وضعیت پیشاومده بودند که برای نوشتن چند کلمه حرفدلشون خیلی بیپرده در حد چند خط و با هر ادبیاتی صحبت کرده بودند، این حرکت یجورایی ترس منو ریخت و با خودم گفتم حالا که هر کسی فارغ از نوشته های قبلیش اونچیزی که تو دلش هست رو هرجور شده میگه حتی اگه اون حرف درخواست یه وی پی ان باشه(بله اینجا یک پست مبنی بر درخواست vpn دیدم!☻) چرا من یکبار اونچه که توی مغزم هست رو به تفصیل اینجا خالی نکنم و به این فکر نکنم که ممکن کی بخونه یا اینکه ممکنه به اونreputationکاریم صدمه بزنه(ولی واقعا کی اهمیت میده، احساس میکنم زیادی توی ذهنم خودم رو مهم شمردمb*tch please!?)،القصه این شجاعت آنی به یک draft دیگر با موضعی دیگر و این نوشته منجر شده(امیدوارم این همونی باشه که منتشر میشه، تو روخدا یبار یکار رو تموم کن زن!)، توی این نوشته میخوام از ۲۶ ساله شدنم بگم،واقعا وقتی خودمم بلند میگمش ترسی بر اندامم میافته،۲۶ سال!۲۶ سالگی لعنتی!واقعا؟ مگه این همون سنی نبود که قرار بود همه چیز figure out شده باشه و زندگیم یه ثبات شغلی و ثبات عاطفی گرفته باشه، چطور شد که اینطوری شد؟حتی فکر میکنم نسبت به دوسال پیش نه تنها هیچ پیشرفتی نداشتم بلکه یک پسرفت ۱۰۰٪ ای داشتم(باریکلا!?).
تلاش من در این قسمت اینه که بتونم اون افکار و عقاید مغشوشی رو که توی این لحظات از سر میگذرونم در قالب حس ها و یا شاید قانون هایی که برای خودم وضع کردم به صورت دسته بندی شده بگم (پس مهمون من باشید!):
میگن «زندگی اون چیزیه که وقتی تو مشغول برنامه ریزی برای چیزای دیگه هستی داره برات اتفاق میافته»( لنون جان توروخدا از این ترجمه میمونی من نرنج?♀️)، و خب این ترس همیشه هست اگه زندگی رو از دست داده باشم چی؟ اگه فرصت اون لحظه بوده باشه در حالیکه من اون لحظه رو درک نکردم چی! گاهی هم سوءتفسیر از این جمله داشتم شاید تن دادن به رابطه بخاطر ترس از دست دادن فرصت زندگی، شایدم بخاطر ترس از تنها موندن در حالیکه واقعا اون فرصت نبوده، خود خود مرگ من و زندگی من و همه برنامه ریزی هام بوده!
شاید بپرسید مگه آدم میتونه از دست خودشم عصبانی باشه؟ در پاسخ باید بگم که بله چرا که نه! آدم گاهی دلش میخواد برگرد به عقب و یه مشت بزنه توی صورت خودش بخاطر اون تصمیم احمقانهای که اون لحظه و تحت تاثیر خدا میدونه که چه فکری! گرفته.
دقیقا هرچی بلا هست که سرمون میاد(بغیر از بلایای طبیعی که از حوزه استحفاظی اختیار ما خارجه) زیر سر خودمونه وقتی که یجا باید یه حریم رو مشخص میکردیم و نکردیم، باید به چیزی جواب نه میگفتیم و نگفتیم و خب حالا خوبت شد؟ اینم میشه نتیجه اش
در یک جمله: دیگه خودم رو نمیشناسم! وقتی یکسری احساسها رو که تا قبل از این توی خودت تجربهاشون نکردی رو تجربه میکنی مثل حس خشم و نفرت،شروع به پس زدن این منِ جدید میکنی!دقیقا مثل وضعیتی که برای یک ارگان جدید و پیوندی و بدن پیش میاد؛ گاهی داشتن اون حس هایی که بهمون گفتن خیلی بدِ واقعا بد نیست و نیاز به سرکوبش نیست و واقعا فکر میکنم این حق طبیعیه یک آدم باشه که از کسی/کسایی که آسیبی بهش زدن متنفر باشه، قرار نیست با این تنفر به جایی برسه ولی داشتنش اصلا بد نیست بلکه طبیعیه البته نه تا وقتی که همه ذهن و فکر طرف بشه که خوب این وضعیت خیلی بد هستش. خب حالا چرا خودمو نمیشناسم؟چون تا حالا این احساس ها رو نداشتم ولی آیا واقعا من یه ادم جدید شدم صرفا بخاطر داشتن این حسها؟
هر آدمی یه موقعی یسری تصمیم ها میگیره که خودش رو از یسری کارها منع کنه، من میخوام خودمو از کارایی که دوسشون ندارم ولی نمیدونم چرا انجامشون میدم منع کنم، مثل اینکه فوق العاده آدم آنتی سوشالی هستم در عین حال این اواخر خودم رو توی چیزایی غرق کردم و با اون جریاناتی پیش رفتم که هیچوقت اصلا موافقش نبودم و نیستم (being unprotected on a social media! Dude, that's so not my thing) چونکه برخلاف تصورم مبنی بر اینکه من میتونم خود خودم بمونم با علم به اینکه قاعدتا همه این خود من رو دوست نخواهند داشت ولی نمیتونم در برابر اثر این سوشال میدیاها تا ابد خنثی بمونم و یا اینکه بقیه رو مثل خودم بکنم(این فکر واقعا احمقانه است!) قدرت این سوشال میدیاها در اونجاست که توی یک زمان کم تو رو به یک برده معتاد دروغگو تبدیل میکنه که میخواد اونی باشه که همه دوسش دارند! نبرد من با این قاعده بی فایده بوده، درسته که من هنوز یکی از این تبدیل شوندگان نبودم ولی حضورم در جایی که این همه زامبی هست پرخطره و شاید حتی توی مرحله انکارم! پس من خودم رو منع میکنم از این و صدتا چیز دیگه
و آه از بی اعتمادی! بعد از یکسری شکست و اعتماد به ادم های اشتباه به عنوان دوست و... یه سرمایه عظیم از دست میره و اون چیزی نیست جز اعتماد، آدم بی اعتماد زندگی خیلی سختی داره نسبت به همه چی مشکوکه، بشدت تنها و آسیب پذیر میشه و خب در یک جهنم بی اعتمادی باید زندگی کنه، نکته جالبی که وجود داره اینه که برای بدست آوردن اعتماد مجدد باید یاد بگیری دوباره به دیگران اعتماد کنی یعنی اون بدبینی رو دور بریزی و یکم از عقل مبارک کار بگیری و حساب شده اعتماد کنی( نمیخوام بی اعتماد بمونم، راهکار مورد نظرم اینه که مثل گربه ها تو چشمای ادما زل بزنم و به بطن وجودشون نفوذ کنم و بو بکشم و به حسم بعد این مشاهدات اعتماد کنم، حس ششم ادم هیچ وقت دروغ نمیگه!میگه؟)
بله تهوع!چند سالی میشه که حس تهوع دارم، شاید این هم یکی از خصوصیت های بزرگ شدن باشه وقتی که از این همه دورویی و دروغ و تناقض و ظاهرسازی آدم ها مطلعی و شاهد تلاش مذبوحانهاشون برای جلب توجه هستی وقتی میفهمی که پستی هیچ حدی نداره، وقتی این همه لجن و کثافت رو میبینی ولی هیچ کاری از دستت ساخته نیست جز تهوع! باید بالا بیاری وگرنه ممکنه این مواد سمی جذب بدنت بشه و یه روزی چشم باز کنی و ببینی شبیه همون هایی شدی که روزی ازشون متنفر بودی!
یسری چیزها رو باید پذیرفت چون از کنترل خارج هستند مثل وقتی که بهت میگن یه بیماری خیلی بد داری تو نمیتونی اون بیماری رو انکار کنی چون در اصل قضیه هیچ تفاوتی ایجاد نمیکنه اون اتفاق دیگه برات افتاده بهتره فقط بپذیریش چون سر جنگ داشتن صورت مسئله رو پاک نمیکنه فقط وضعیت رو بحرانیتر میکنه، پس یسری اتفاق ها رو هم نمیشه انکار کرد چون افتادند دیگه (what's done is done)؛ مثال میزنم ممکنه یه زمانی یه عده ای دوست تو بودند و توی یک جبهه با تو میجنگیدید ولی الان روبروی تو هستند و علیه تو میجنگند این یکی از اون چیزهاییه که باید پذیرفت هرچقدر هم دلشکننده باشه مهم نیست باید پذیرفت آدم ها تغییر میکنند و هیچ چیز و عملا هیچ چیز موندگار نیست.
افکار منفی متاسفانه همیشه جذابتر هستند! میل به سقوط و وسوسه پرش و تسلیم شدن از اون چیزهاست که گاهی ازش گریزی نیست نه اینکه گریزی نباشه وسوسهاش حس خیلی خوبی به آدم میده(اون لحظه که همه چی تموم میشه عجب آرامشی داره)، آیا باید پرید؟ تسلیم شد؟ یا به عقب نگاه کرد؟تعادل رو حفظ کرد و به زندگی برگشت یا بهتره بگم به اون نبرد بی پایان یا اون دروغ بزرگ برگشت؟
توی یجایی از زندگی آدمای اطرافمون کمرنگ میشن،دوستای قدیمی یا ازدواج میکنند و سخت درگیر زندگی خودشون میشن و وقتی هم هستند کوه حرف و مشکلات اند و بعضا نصحیت های پوچ دارن یا اینکه درگیر مهاجرت میشن و با رفتنشون یه سوراخ توی قلبت بجا میزارن یا حتی ممکنه بمیرن که اینم یه مهاجرته خب و خانواده هم درگیر چیزهای دیگه میشن و تو توی اون سن نیستی که دیگه بری بغل مامان بابات و از مشکلاتی بگی که اونا توی زندگیشون حتی تجربه اش هم نکردند و ازش هیچ اطلاعی ندارند و دوست های جدید؟ اونا کسایی هستند که دعوت نشده اند چون واقعا از یجایی، بعد از شناخت این همه آدم رنگ و وارنگ هیچ حس نیازی برای اعتماد کردن و ورود انسان های جدید به زندگی وجود نداره چرا یه مسئله رو با اضافه کردن یه متغیر جدید پیچیده تر از اینی که هست بکنیم؟ و خوب انگار اینجا جاییه که به نظر میرسه تنهایی تحمیل شده ولی تنهایی واقعا قشنگه، تحمیل تنهایی معنایی نداره چون توی این سفر ما از اول تنها بودیم، این بخاطر نوع گونه بشره که همیشه خواهان زندگی گروهی و تایید گرفتن از دیگرانیم؛ نمیشه یه جایی از زندگی بجای نالیدن از تنهایی با تمام وجود در آغوشش بگیریم؟یکم درون نگری بکنیم؟ سعی کنیم خودمون رو بشناسیم؟ حتما باید همیشه دنبال تایید و تشویق و حضور دیگران باشیم حتی وقتی که میدونیم همه اینا پوچ و بی اهمیته.
«ارزش هر دلی به حرفایی هستش که واسه گفتن داره» با حراج کردن خودمون برای جلب توجه دیگران فوق العاده بی ارزش میشیم با مثل دیگران با مدام از هر دری حرف زدن بی ارزش میشیم. سکوت من گاها برای بی ارزش نکردن خودم و پایین نیاوردن خودم در سطح طرف مقابل منه و نشونی از نفهم بودن من نیست به این معنی نیست که اگه ساکتم، طرف مقابلم اجازه زدن هر حرفی رو به خودش و اجازه انجام هرکاری رو به خودش بده.
تا به اینجا نمیدونم حقیقتا کدوم یکی از این موارد بالا مختص این سن من هستش و اصلا ربطی داره یا نه ؟بیشترشون رو تو دوز کمتری از دوران نوجوانی تجربه کردم و یکسری ground rule براشون وضع کردم که همونجور که معلومه حتی اون قوانین هم نتونستند ثابت بمونند و جواب ندادن و نیاز به بروز رسانی داشتند. فارغ از اون چیزهای که توی سر من میگذره و عدم سازگاریم با محیط اطراف و اینکه خواسته من چی هستش باید اینو بدونم «تا وقتی که هستم باید زندگی کنم» و منم یه تیکه از این پازل هستم و باید فقط جای مناسب خودم رو پیدا کنم؛ به قول الن تورینگ :«حتی یک ساعت خراب هم توی روز دوبار ساعت درست رو نشون میده»، خونه پرِ این قضیه اینه که نقش من و هستی من همین ساعت خرابه دیگه، ها ؟