نام رمان: این شهر بوی مرگ میدهد
نام نویسنده: نگین حلاف
ژانر رمان: اجتماعی، تراژدی، معمایی، جنایی، عاشقانه
خلاصه رمان: ویرا زادگاه شهری است که بوی آن را بوی مرگ میداند و نام او را شهر درد مینامد. این شهر دارای ظاهری کاملاً عادی اما مردمی غیرعادی است. ابهام در کنارههای درختان این شهر پرسه میزند و انصاف، حتی ذرهای روی خود را به اهالی این شهر نشان نمیدهد. مردم این شهر به جنون رسیده، خشمگین، اندوهگین و وحشتزدهان؛ اتفاقات مبهم روز به روز بیشتر میشوند، مه هلاکت فضای شهر را بیشتر در بر میگیرد، هوای شهر از بین میرود و خفگی به ریههایشان هجوم میآورد. ویرا زادگاه شهری نفرینشدهست و دنبال هر فرصتی برای گریز از آن است، گریز از چنگال شهری به نام درد.
بخشی از رمان این شهر بوی مرگ میدهد جهت مطالعه و دانلود:
فلش بک: بیست سال قبل»
با غم به کفشهای پارهاش خیره شد. مادرش به او هشدار داده بود که اگر آنها را خراب کند، دگر هرگز دارای کفش نمیشد و بالاجبار تا آخر سال بیکفش میماند.
اما حالا، در بازی فوتبالی ناعادلانه، کفشهایش از هم شکافته شده بود و زمان هم که هیچگاه، اعتنایی به بازگشت نداشت. با عصبانیتی آشکار به شخصی که آن را باعث و بانی پارگی کفشش میدانست، دیده دوخت.
برادر بزرگترش آرشام، برای گرفتن توپ به سمتش یورش برده و به سمت زمین هلش داده بود. هلش داد و در گودالی پر از گل افتاد. اشکهایش همچون رودی، بر روی گونههای سرخ شده از خشمش روانه میشدند و کسی حتی نگاهی به او نمیانداخت. شاکی شده از درون آن گودال بلند شد و رو به آرشام بلند گفت:
– تو کفشهام رو پاره کردی!
اما آرشام، با بیتفاوتی نگاه کوتاهی به کفش خراب سفیدش انداخت و گفت:
– آره، دارم میبینم.
ایهام پایش را در گلها کوبید و بابغض گفت:
– تو کفشهام رو خراب کردی، مامان دیگه برام نمیخره.
آرشام توپ سفید را توسط پایش کمی جابهجا کرد و گفت:
– بیخیال، از همون اول هم که بهت گفتم، فوتبال مال بچهها نیست.
اما ایهام با بغض داد کشید:
– ولی من میخوام بازی کنم!
آرسام برادر دومش، به دروازهاش برگشت و خطاب به آرشام گفت:
– بیخیال این بچه شو آرشام، بیا پنالتیت رو بزن.
روهام برادر سومش باتعجب برگشت و خیره به چشمهای میشی آرسام گفت:
– اصلاً کی پنالتی گرفته؟
علی که داور بازی بود و دست به سینه در حال تماشای این جِدال بود، با جدیت گفت:
– من گرفتم.
روهام نگاهش را به علی سوق داد و ابروهایش را در هم کشید. قدمی به جلو برداشت و با لحنی برحق خیره به چشمهای مشکی علی گفت:
– آرشام، ایهام رو که عضو تیم ماست انداخته، اونوقت تو به تیم آرشام پنالتی میدی؟
آرسام به کمرش کش و قوسی داد و گفت:
– بیخیال روهام، این که بازی جام ملتهای آسیا نیست، یه فوتبال محلیه.
روهام با چهرهای عصبی شده گفت:
– آخه داوریش به درد عمش میخوره!
و با دست به علی و آرشام اشاره کرد و ادامه داد:
– آرشام دوست داره بازی به نفع رفیقش پیش بره.
ایهام اشکهایش را پاک کرد و از جایش بلند شد. به تقلید از روهام، با صدایی بلند گفت:
– حق با روهامه!
و نگاه بارانیاش را معترض به روی علی انداخت و ادامه داد:
– داوری علی به درد عمش میخوره!
روهام که انتظار شنیدن چنین چیزی از جانب ایهام را نداشت با اخم به ایهام خیره شد و گفت:
– هِی هِی بچه جون، قرار نیست هر چی من میگم رو تو تکرار کنی. علی مگه همسن توئه؟
آرشام توپی که زیر پایش اسیر شده بود را رها کرد و رو به روهام، شاکی گفت:
– صد بار گفتم این بچه رو توی بازی راه نده!
روهام پوف کلافهای کشید. چنگی به موهای قهوهای پرپشتش زد گفت:
– خب چیکار میکردم؟ تعداد اعضای تیم ما کم بود.
آرسام نگاهش را به ایهام کوچک سوق داد و گفت:
– برو ایهام، برو پیش مامان.
اما ایهام با چشمهایی مملو از اشک، گفت:
– پس کفشهام چی؟
و به پیراهنش اشاره کرد و گفت:
– من امروز لباس فوتبالیم رو پوشیدم!
آرشام به لباس صورتی رنگ ایهام که به رویش یک عکس توپ فوتبال قرار داشت با تمسخر خندید و گفت:
– فوقش یه ذره از طرف مامان کتک میخوری، حالا برو.
اما ایهام با صدایی که رگههای غم و خشم درونش موج میزد، بلند گفت:
– مامان باید تو رو بزنه، تو بودی که کفشهام رو خراب کردی!
آرشام با شنیدن این حرف یک قدم به قصد حمله به سمت ایهام برداشت که ایهام با ترس خودش را پشت آرسام مخفی کرد. اما آرشام، همچنان با فریاد و با لحنی تهدیدوار گفت:
– کاری نکن به جای مامان، من یه کتک مفصل بزنمت! وقتی میگم برو خونه، به حرف خان داداشت گوش کن و بگو چشم!
ایهام که حالا آشکارا اشک میریخت و هق میزد پارچهی شلوار آبیرنگ آرسام را در مشت گرفت و آرام گفت:
– اما مامان باید تو رو بزنه.
آرشام قدمی دیگر به سمتش برداشت و باغضب گفت:
– چی گفتی؟
که از تن بلند صدای آرشام، لرزهای از ترس به تن ایهام کوچک افتاد. سرش را بلند کرد اما آرسام حتی نیمنگاهی هم به گویهای خیس قهوهایش نمیانداخت. پارچهی شلوار آرسام را رها کرد و با همان دستهای گِلیاش، گوشهی چشمهای اشکآلودش را پاک کرد و گفت:
– هیچی.
نگاهی به روهام و علی انداخت که بیحرف خیره به او و صورت گریانش بودند. با قدمهای کوچک و سری به زیر افتاده از زمین بازی آنها خارج شد.
به خودش قول داد سرش را برنگرداند و بیرحمی برادرانش با نگاه سردشان، برایش یادآور نشود. از اول تا آخر مسیر خانهاش، اشکهایش بیاختیار صورت سفیدش را نمناک میکردند.
از کنار خانهها و اهالی شهر کوچکش، مانند یک رهگذر، گذر میکرد و اهالی شهر با ترشرویی نگاهش میکردند. کسی به سمتش نمیآمد و از او نمیپرسید که چه بر سر لباسهایش آماده است؟ که چرا گریه میکند؟ که چرا خود تنهاست و بزرگتری بالای سر خود ندارد؟
سرمای نسیمهای اسفندماه وجودش را به لرز وا میداشت؛ بنابراین خود را در آغوش گرفت و چشمانش را از همجنسهایش دزدید، زیرا از هویدا شدن احساساتش هراس داشت.