از اهالی بیابان
از اهالی بیابان
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

بازی Stray: تراژدی روبات‌هایی که نمی‌توانند انسان باشند

بازی Stray از همان روزهای نخست که معرفی شد، دل اینترنت گربه دوست را بُرد. جامعه گیمرها که از خلاقیت و نوآوری ذوق‌زده بودند و دیگران که موجود پشمالو و بانمک دوست دارند را تشویق به بازی کرد. Stray آمد و هم گربه طبق انتظار بانمک بود و هم گیم‌پلی 5 ساعته آن جذاب و هم داستانش. اما این متن، در مورد گربه نیست. آن را یک لحظه ول کنید. آن روبات‌ها چرا اینقدر سرنوشت تراژیکی دارند؟

بعد اینکه که بازی را تمام کردم، و آن پایان بی‌نقص را دیدم، بعد از آن که به تیتراژ پایانی خیره شدم، بعد از آنکه از روی حماقت بازی را سریع حذف کردم، به ذهنم خطور کرد. چه سرنوشت تلخی دارند آن روبات‌ها. آرام مانند گربه‌ها، می‌رفتم سمت هرکدام از آنها که گوشه‌ای نشسته‌اند. به واسطه ربات B12 با آنها صحبت می‌کردم. و هر کدام جوک‌های کوچکی می‌گفتند. یکی از آنها گفت که به نظر غذای خوشمزه‌ای است. اما حیف که نمی‌توانم بخورم. مثل انسان‌ها لباس می‌پوشیدند. مثل انسان‌ها رفتار می‌کردند. اصلا کل داستان بازی Stray و تلاش برای خروج از این شهر زیرزمینی، این جستجوی آزادی برخلاف همه مشکلات، یک داستان به شدت انسانی است. اما آنها انسان نیستند.

نوازنده‌ای که نمی‌داند چه بنوازد
نوازنده‌ای که نمی‌داند چه بنوازد

طبق بنرهایی که در گوشه کنار روستای اول بر می‌خوریم، این ربات‌ها قبلا در محدوده معمول "یک ربات" وجود داشتند. انسان‌ها برای سالیان سال رفتند، اما این ربات‌ها ماندند و به تکامل ادامه دادند. خود را در دنیایی دیدند که انسان‌ها شکل داده بودند. خاطراتی داشتند که صفر و یک آنها را یک انسان نوشته بود. آنها ذره‌ای از یک انسان در وجود خود دارند، اما کامل انسان نیستند. و به نظرم این نکته بسیار آنها را آزار می‌دهد. در بار و رستوران جمع می‌شوند و ژست انسانی می‌گیرند اما لب به چیزی نمی‌زنند. رباتی گوشه‌ای از یک کلاب ایستاده به میز بیلیارد خیره شده است. می‌گوید که من استاد تمام بازی‌ها هستم. اما اصلا نمی‌دانم این چطور است. و گربه جلوی چشم او، تنها موجود ارگانیک بین آنها، توپ‌ها را به این سمت و آن سمت می‌برد. بر بام یکی از خانه‌ها، یک مردی -به گمانم- نشسته است. گربه را می‌بیند. از اشتیاقش برای نوازش او می‌گوید اما نمی‌داند این اشتیاق از کجا می‌آید. به پیش مخ کامپیوتر روستا می‌روی، می‌گوید که سردم شده است. لباس نیاز دارم. آیا ربات‌ها سردشان می‌شود؟ یا اینکه این بخشی از آن تلقین انسان بودن است؟ چرا باید به یک ربات بگویند مادربزرگ؟ و چرا او باید برایشان با سیم لباس بدوزد؟

همان مرد دوست دار نوازش گربه اما گیج شده به خاطر عدم وجود دلیل آن
همان مرد دوست دار نوازش گربه اما گیج شده به خاطر عدم وجود دلیل آن

یک گوشه‌ای، یک گیتاریست می‌بینیم. گیتاری دارد. فکر می‌کند که موزیسین است؛ دوست دارد بنوازد. اما اصلا چیزی بلد نیست بزند. فقط یکهویی، فهمیده است که موزیسین است. انگار که همه آنها ناگهان از استندبای خارج شده، و شروع کرده اند کلیشه‌های شخصیتی انسان‌ها را پوشیدن. آنها انسان نیستند. این را آن دکتری که در منزلش، غرق در کتاب‌های مربوط به هوش مصنوعی و تکامل آن بود خوب می‌داند. آنها ربات هستند و تلاش مذبوحانه‌ای دارند برای شبیه به انسان بودن چرا که خود را در دنیایی دیدند که انسان‌ها ساختند. با خاطراتی بیدار شدند که انسان‌ها به جا گذاشتند. وقتی که به مراحل پایانی بازی می‌رسیم، زندانی که ذهن آن ربات‌ها را پاکسازی می‌کنند رد می‌کنیم، به control room می رسیم. برخلاف تمام مکان‌های بازی، کاملا پاکیزه. هیچکس نیست. انسان‌ها خیلی وقت است که نیستند. فقط چند ربات که مانند یک ربات، دارند وظایف خود را انجام می‌دهند. تکرار می‌کند: «وظیفه من در حال حاضر، تمیز کردن است.» و دیدن آنها در آن اتاق کاملا تمیز با آن نام کاملا صریح و با آن وظایف کاملا روشن، برایم ترسناک بود. بعد از آنکه آن همه ربات‌های تقلید کننده انسان رنگارنگ دیدیم، آرزوهای بزرگ و کوچک آنها را شنیدیم و با لم دادن کنار پای آنها مانیتورشان را قلب باران کردیم، دیدن این ربات‌های رباتی، برایم ترسناک بود. اینقدر در دور تکرار، این همه سال ایستاده در یک جا و انجام وظیفه، می‌توانم حدس بزنم که آن ربات‌ها قبلا زندانی آن سیاه‌چال مخوف بودند و ذهنشان پاک شده. و حال اینجا هستند.

نیشخند می‌زدم که نگاه کن این ربات‌هایی که له له می‌زنند برای شبیه انسان بودن. به صورت ضایعی می‌رقصند، به شکل به هم‌ریخته‌ای می‌پوشند و آن یکدانه عکس از ساحل و یک درخت را مثل آثار هنری می‌پرستند اما انسان نیستند. چه خود درگیری مفتضحانه‌ای. اما بعد که با ربات‌های اتاق کنترل مواجه شدم، دلم خواست که باز هم همان ربات‌های تقلید کننده را ببینم. کلمنتاین شجاع، موموی با انگیزه اما با اعتماد به نفس کم و دیگران. چه خوب که آنها مدام این تناقصات را دارند. چه خوب که این جنگ درونی را در پردازنده مرکزی‌شان حمل می‌کنند. بگذار که تقلید کنند. درست است که این‌گونه هم غم‌انگیزند، اما حداقل بامزه هستند. در حال تلاش هستند.

آن زندانیان بی حافظه
آن زندانیان بی حافظه


### شروع اسپویل پایان Stray #####



شاید بشود کلا داستان Stray را اینطور بازخوانی کرد: سفر و نبرد آنها برای بیرون رفتن از این شهر زیرزمینی، برای قدم زدن زیر آفتاب، مرحله پایانی آنها برای انسان شدن است. حتی B12 هم در این مسیر است. و همه دست به دامان حیوانی که عشق همه انسان‌ها را بر می‌انگیزد و جای مهمی در قلب و زندگی آنها دارد شده‌اند. مثل پل ارتباطی آنها بین مقلد انسان و خود انسان شدن. چه موجودی بهتر از یک گربه؟ و تنها این گربه است که به دنیای بیرون راه پیدا می‌کند. تنها کسی که واقعا متعلق به آنجا است. و آن ربات‌ها، بار دیگر در راه انسان شدن شکست می‌خورند. هر کدام در مرحله‌ای جا می‌مانند. حتی B12 هم که حامل خاطرات یک انسان است، نمی‌تواند تابش آفتاب را ببیند و دست به فداکاری می‌زند. شاید اینطور تعبیر کردن داستان بیش از حد تلخ باشد. شاید کمی کِش آمده باشد. اما حداقل آن ربات‌ها با انجام یک کار والا به مسیر خود پایان دادند. فداکاری. هر کدام در مسیر، دست به فداکاری زدند تا امید زنده بماند. گربه به مسیر ادامه دهد.


In this world we're thrown, like a robot in Stray!
In this world we're thrown, like a robot in Stray!



#### پایان اسپویل داستان Stray ######


بازی Stray یک بار دیگر به من یادآوری کرد که داستان سرایی و ایجاد یک اثر هنری در مدیوم تعاملی مثل ویدیو گیم، چقدر پتانسیل دارد. چقدر راه را برای ایجاد معانی چندلایه و گفتن داستان‌های چندلایه باز می‌کند. امیدوارم بتوانم که بازی‌هایی شبیه به این را باز هم تجربه کنم.

انسانgameبازیstray
من در بیابان هستم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید