دو سال پیش، با انیمیشنی آشنا شدم که زندگی ون گوگ را روایت میکرد. بیشتر از موضوع آن، نحوه ساختش من را جذب کرد. تمام فریمهای آن را نقاشان آشنا به سبک ون گوگ با رنگ روغن کشیده بودند و با استفاده از جادوی رایانهها آنها را به حرکت درآورده بودند. میدانستم که قرار است تجربهای خاص باشد. انیمیشنی که شاید شبیهاش را نسازند. بعد از چندماه انتظار بالاخره Loving Vincent را دیدم از آنچه فکر میکردم زیباتر بود. انگار که نقاشیهای ونگوگ به دنیای هری پاتر پرتاب شده بودند و جان گرفته بودند. بومها زنده شده بودند اما همچنان سکوت و سکون نقاشیها را در خود داشتند. 65000 هزار نقاشی که توسط 100 هنرمند حرفهای کشیده شده بودند، به هم پیوستند و یکی از خاص ترین انیمیشن های تاریخ را به وجود آوردند. انیمیشنی برای وینسنت ون گوگ. ریش قرمز هلندی معروف. و من که برای جذابیتهای بصری آن به استقبالش رفته بودم، مجذوب ونگوگ شدم.
تا قبل از دیدن انیمیشن، نه با ون گوگ آشنا بودم و نه به هنر نقاشی رغبتی داشتم. اما دیدن بازی رنگها و طرحها در قالبی که آن را دوست دارم، به من یاد داد که چگونه باید به نقاشیها نگاه کنم. باید به آنها زمان داد. مثل فیلمهایی که ریتم کندی دارند. مثل موسیقیای که کمی دیر به نقطه اوج خود میرسد. مانند داستانی که آرام آرام راز خود را فاش میکند. بعد از کمی درنگ، پاداش صبرت را میگیری و طرحها و رنگها به دل و ذهنت نفوذ میکند. بعدها نقاشیها الهام بخش من در نوشتن شدند. به آنها نگاه میکنم و کلمات در ذهنم به صف میشوند و ایدههای داستانی شکل میگیرند. همه اینها را انیمیشن Loving Vincent برای من به ارمغان آورد. خود ون گوگ. در Loving Vincent تلاشهای ون گوگ را برای انجام کاری که دوست داشت دیدم. تماشاگر ذهن آشفته او شدم و همدردی کردم. زمین خوردن هایش را دیدم. عاشق شدنش را دیدم. هنرمند بودنش را دیدم. نشانم داد که یک هنرمند باید چگونه باشد. یادم داد که خلق کردن چگونه است. وقتی که فیلم تمام شد و نوشتهای روی صفحه آمد که میگفت: « وینسنت ون گوگ بالای 800 نقاشی کشید که در زمان حیاتش تنها یکی از آنها به فروش رفت. » نفسم بند آمد. قوت قلبی به من داد که باز هم بنویسم و از خوانده نشدن ناراحت نشوم. بعد از آن روز هیچگاه از نظرات منفی ناراحت نشدم و از خوانده نشدن نترسیدم. یاد گرفتم که مانند ون گوگ قلمم را روی کاغذ بیشتر بفشارم.
زندگی ون گوگ تلخ بود. پر از انزوا و طرد شدن و درد بود. ذهنش به هم ریخته بود و شخصیت متزلزلی داشت. اما زیاد از اینها را در نقاشی هایش نمیبینیم. رنگ هایی که روی بوم میریزد چشمنوازند. موضوعات نقاشیهایش خالی از دردی هستند که او تحمل میکرد. در نقاشی کافه ترانس، شهر را پر نور و مردمانش را آرام و به دور از بدبینی کشیدهاست. همان شهری که بارها در آن عذاب دید. همان مردمی که او را طرد کردند. همان زمانی که گندمزار ها را با رنگ طلایی توصیف میکرد و آسمان آبی را به زیباترین شکل ممکن با اغراق به تصویر در میآورد، بچهها او را مورد اذیت و آزار قرار میدادند. اما در میان دشتها و گندمزارها خبری از آنها نیست. دنیا توانست ذهنش را آشفته کند و گوشش را از او بگیرد و در آخر او را به تلخترین شکل ممکن به کام مرگ کشد. اما چشمهایش را هرگز. دیدگانش همچنان پاک ماندند. سم ناگواریهای زندگی همه او را در برگرفت؛ اما به قلمش و به دیدگاهش نفوذ نکرد. نقاشیهایش در امان ماندند. نکته گزنده انیمیشن Loving vincent هم همینجا بود. با طرحهای خوشرنگ، زندگی تلخی را به نمایش میگذاشت.
حرکت نقاشیها در انیمیشن چیزی بود که بسیار برای آثار ون گوگ مناسب است. خود نقاشیهای او انگار که متحرکاند. آزادی را در بین چرخش قلمش میشود دید. قلمش را محکم به بوم میزند و دور میزند و رنگهای شدید و گیرا را به هم پیوند میزند. سرعت و عجلهای که ر کشیدن به خرج میداد سبب حفظ احساسات او در تار و پود اثر شده است. عمر ون گوگ طولانی نبود؛ اما نقاشی هایش همچنان زنده است. گاهی حس میکنم که اگر رویم را از نقاشی شب پرستاره بردارم، ستاره ها شروع چرخیدن و نور دادن میکنند و باد وزش خود را میان تپهها شروع میکند. روح ون گوگ در کنار پرندههای ساده نقاشی « گندمزار با کلاغها » در آثارش به پرواز درآمده است. همانطور که گوش خود را برید، برای آثارش هم از خودش مایه گذاشت و از جان و احساس خودش برای زنده نگهداشتن بومهایش استفاده کرد.
سال بعد هم از خوششانسی من فیلم دیگری را در مورد گوش بریده هلندی ساختند. جولین اشنابل فیلم AT Eternity's gate را ساخت و تمرکزش بیشتر بر روی خلق کردن و مسیر ون گوگ برای آفریدن است. بارها در طول فیلم با او در دشتها و باغ ها همگام میشویم و میبینیم و تلاشش برای آفریدن را میبینیم. نحوه کشیدنش و روش پیدا کردن موضوعش، دقیقا همانطوری است که میشود از نقاشی هایش فهمید. ویلیم دفو در نقش ون گوگ ظاهر شده و به مانند خطهای نقاشی اش در مراتع رها میشود و رفتارش مانند رنگهای مورد علاقهاش اغراق آمیز و عجیب است. اشاره به رابطه پل گوگن و او بسیار ارزشمند است و ابعاد بیشتری را برای من در مورد زندگی ون گوگ آشکار کرد. دیدن تقلای ون گوگ برای کشیدن و سینماتوگرافی عالی که با موسیقیای درخشان همراه میشود، بسیار جذاب بود.
در قیلم قسمتی از نقد آلبرت آریر، شاعر فرانسوی درمورد آثار ون گوگ خوانده میشود که اکثر ویژگیهای آثار او را در بر دارد:
« زیر آسمانهایی که گاهی مانند یاقوت تراش خورده یا فیروزه میدرخشند، زیر این جریان بیپایان و سهمگین از تمام جلوههای قابل تصور نور، در فضایی سنگین، آتشفام و سوزان تجلی مشوش و پریشانی از طبیعت عجیب وجود دارد که در آن واحد کاملا واقع بینانه است و با این وجود بسیار فوق طبیعی. طبیعتی غالبا مفرط، که در آن همه چیز، موجودات و چیزها، سایه ها و نورها و اشکال و رنگها با ارادهای طغیان کننده برخاسته و به پا میخیزد تا با طنینی بسیار زیر و شدید آواز ذاتی خود را بر آورد. ماده و همه طبیعت است که به شکل جنون آمیزی از شکل افتاده. شکل مبدل به کابوس میشود، رنگ مبدل به شعله میشود؛ نور، تبدیل به آتشی بزرگ و زندگی، تبی سوزان میشود. زمانی که برای اولین بار اثر عجیب، مهیج و پرشور ونسان ون گوگ دیده میشود...» (ترجمه از زیرنویس خود فیلم توسط حسین غریبی )
من همچنان در تلاشم. در تلاش اینکه مانند ون گوگ باشم و مثل او از خودم برای نوشتههایم مایه بگذارم. اما کار سخت و دشواری است. نیازمند دیوانه شدن است. نیازمند طرد شدن است. راستی... همه میگویند که ون گوگ دیوانه بود و دلیلها میآورد که قابل چشمپوشی نیستند. اما اگر نبود چه؟ یادمان باشد کسانی به او «دیوانه» گفتند که آثار او را نادیده گرفتند و آنها را عجیب و زشت توصیف کردند. شاید ون گوگ عاقل تر از همه ما بوده است.