ظهر اصفهان با آفتاب سوزاننده، در نقش جهان. میان بازار و مغازههایی که درب آنها باز است اما در حال چُرت زدن ظهرگاهی هستند. پرندهها آرامتر بال میزنند. آن بادبادک بزرگ با دم دراز کمتر اوج میگیرد. آفتاب که میتابد، همه چیز و همه کس به رنگ آن آجرهای دیوارهها و طاقها در میآیند؛ همان طاقهایی که حتی این آفتاب تیز را هم به نرمش وا میدارد و با آن بازی میکند. مسجد جامع عباسی بسته است. تنها یک خانواده توریست به خود اجازه دادهاند که از سایههای خنک به بیرون خزند و جلوی درب منتظر آغاز بلیت فروشی شوند. اما سنگینی بعد از نهار و وسوسه چرت ظهرگاهی، بلیت فروش پیر را کُند کرده است. صدای پرهیاهو چکش مسگرها، حالا به تق و توقی محدود تبدیل شده. صدای کالسکه اسبسواری، بیشتر به گوش میرسد. بقیه صداها در میدان به حدی حذف شدهاند که حتی میتوان از دور قدمهای اسبی که از دست مستثمرهایش چُرت ظهرانه ندارد را میتوان شنید. کسی جلوی خورشید ذرهبین گرفته است. این آفتاب برای سوزاندن پوست است. نیمکتها خالی است. کسی جرئت نشستن روی این میله و چوبهای داغ را ندارد. اما من نشستم. دردناک بود. با آن تیشرت مشکی، حتی دردناکتر. اما اگر که غر نزنی، نسیم خنکی که همه سایه جوها به دنبال آن هستند، تو را پیدا میکند. چشمها را که ببندی، سکوت میدان و آرامش حاصل از لَش کردن گردشگران میدان، به تو میرسد.
آن خانواده توریست همچنان منتظر باز شدن مسجد هستند. مسجدی که روی همه کاشیهایش لایه ضخیمی از خاک نشسته. لولهها و سیمها و داربستهای مربوط به پروژه مرمت، محوطه آن را شلوغ کرده.محوطه آن در آن ظهر چنان خالی است که انگار همین الان کشف شده. انگار همین الان سر از زیر خاک در آورده. اما آن گنبد عظیم، آن منارههای جاهطلبانه، همچنان ابهت دارند. هرچقدر که داربستها احاطهاش کنند. آن رنگ آبی کاشیها، آن طرحوارههایی که با به هم پیوستن به یکدیگر تشکیل دادهاند، حتی زیر این غبار چسبنده هم جلوه دارند. البته، شاید مسجد هم فرصتی پیدا کرده تا پرده روی خود بکشد و لَش کند و بخوابد. همه بازدیدکنندگان مسجد در این زمان به نوعی در حال لَش کردن هستند. جز آن نگهبان محوطه مرمت که با گوشی خود بازی میکند. احتمالا کال آف دیوتی موبایل. هر از چند گاهی هم که گوشی را زمین میگذارد، سعی میکند کاشیهای رنگ شده به بازدیدکنندگان انگشتشمار ظهر بفروشد.
در این ظهر با آفتاب سوزان اما با نسیم معجزهآسای خنک، فروشندهها دیگر به مشتریان توجهی ندارند. وقت لَش کردن است. با خود حرف میزنند. در گوشهای از دکان خود فرو رفتهاند. آن دختر، مثل یکی دیگر از اشیای داخل ویترینش، بیحرکت ایستاده است. زن فروشندهای خود را رها کرده تا اسیر دلربایی مرد فروشنده شود. چند مشتری ثابت قدیمی، در کافههای مجلل آرامتر از صدای میدان، با هم صحبت میکنند. در این ساعات این مشتریهای اندک مهم نیستند. نه خریداری هست و نه جانی برای فروشنده بودن. همه در حال لَش کردن هستند. بقیه حداقل برای حفظ ویترین و امید حداقلی برای فروش چند تکه جنس، چشمها را باز گذاشتهاند. اما پیرمردی، بیخیال همه اینها شده، در جلوی مغازهاش روی صندلی، به خواب عمیق فرو رفته است. او بیشتر از همه لَش کرده است.
روی هر نیمکتی از میدان که بنشینی، اصلا اگر که هر جا قرار گیری و به سمتی نگاه کنی، یک منظره زیبا میبینی. دور تا دور این میدان را هارمونی احاطه کرده. منحنیهای تکرار شونده، رنگهای یک شکل، آسمان آبی بالای سر آن، ویترین فروشندههای صنایع دستی و حتی آن بادبادک شناور در هوا که او هم ظهرها خسته میشود. و دوست دارد بیاید پایین و روی چمنهای سبزی که حوضها را احاطه کردهاند، لَش کند. همه اینجا در حال لَش کردن هستند. طبقه دوم و خسته عالیقاپو، مسجد جامع عباسی با پرده به شکل غبارش، بلیت فروشان پیشه باخته به دستگاههای اتوماتیک صدور بلیت، آن توریستهای عجول برای دیدن مسجد امام، آن پسر عازم سربازی که در لحظات قبل از شروع خدمتش زیر گنبد مسجد عباسی تحریر میزد، آن فروشنده دلباخته، آن دلبر، و آن پسری که با تیشرت مشکی و تهریش زشتش، با چشمان بسته بی توجه به سوزش آهنها، روی نیمکتی نشسته است و بطری خنک آب معدنیاش را در دست میفشارد. همه لَش هستند.