ویرگول
ورودثبت نام
ftmh_boldaji
ftmh_boldajiاوتاکو:))))...آرمی:)))....در تلاش برای نویسنده شدن?
ftmh_boldaji
ftmh_boldaji
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

خاطرات?

چه حس غریبی دارم...حس دوگانگی...چیزی بین خواستن و نخواستن...نیمی از وجودم شنیدن را فریاد میزند نیم دیگرم کر شدن را خواستار است...مغزم بین درگیری قلبم با خودش گیر کرده است...گمان میکنم به او پوزخندی میزند و با خود میگوید'بله دیگر...سرنوشت احساسی بودن هم این است'....قلبم مثل همیشه با حاضر‌جوابی جواب عقلم را نمیدهد...این از جدال بین خودش خبر می دهد...شاد،غمگین،اروم و ملایم میگذرند...اهنگ ها را می گویم..نمیدانم به این شانس،بد بگویم یا خوب...روز هایی به خاطرم میرسند و مانند فیلمی سریع از جلوی چشمانم رد میشوند....ان لحظاتی که شاید اتفاق خاصی در انها رخ نمیداد و همه جزو روزمرگی ها بودند هرگز گمان نمیکردم با گوش دادند به یک اهنگ باعث شود ان لحضات در نت به نت موسیقی ثبت شوند و حالا که پس از گذشت سال ها به انها گوش میدهم اینگونه حالم را دگرگون سازد...دست هایم به بلوزم چنگ می اندازند...دلم میخواهد دست هایم را بلند کنم و روی گوش هایم بگذارم..بگذارم و محکم فشار بدهم که دیگرم نشنوم..نشنوم تا دیگر زجر نکشم اما با این حال لبخند روی لب هایم می اید..از ان لبخند هایی که به زور پاک میشون..از جنس خاطرات..خاطراتی که به نظر همه روایتی از روزی عادیست اما برای من نه..برای من یاداور روز های بی دغدغه و خوشیست...لحظاتی که خوشی هایم ساده و ناراحتی هایم از ان ساده تر بود...شاید به نظر ساده برسد اما من حسرت برگشتن به همان سادگی بودن را میخورم...چشمانم تر میشود..قطره ها درون چشمان از هم سبقت میگیرند تا زودتر بیرون بریزند...حتم دارم اگر کسی مرا ببیند فکر میکند دیوانه شده ام...چشمان بارانی و لب خندان...عقلم دیگر قلبم را مسخره نمیکند..وضع انقدر خراب شده که عقلم هم دلش به حال قلبم سوخته است...ای کاش ان موقع ها از اینده خبر داشتم تا قدر لحظاتم را بدانم تا با موضوعات بی اهمیت روزگار را به کام خودم زهر نکنم ...اما چه میشه کرد که نه کسی از اینده خبر دارد و نه با حسرت میشود به گذشته برگشت...عقلم سعی میکند با منطق به قلبم دلداری بدهد اما قلبم این حرف ها سرش نمیشود...بار اول نیست که دچار این حس و حال میشود اما باز میخواهد حسرت بخورد..اهنگ در حالی که با ثانیه های اخرش گذشته را به من یاد اور میکند تمام میشود..حس غریبی دارم...حس دوگانگی...چیزی بین خواستن و نخواستن..چشم هایم از غم تر و لبانم از یاداوری لحظات شیرین گذشته خندان است...




کس دیگه‌ای هم این اتفاق براش افتاده یا فقط من اینجوری شدم؟؟

۶
۱
ftmh_boldaji
ftmh_boldaji
اوتاکو:))))...آرمی:)))....در تلاش برای نویسنده شدن?
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید