تاریک و ساکت...ذات سیاه...نیازمند به نور..
از خودش بدش می آمد. از اینکه نیازمند کسی باشد متنفر بود. دوست داشت این نور باشد که نیازمند او و ذاتش باشد. به هنگام تاریکی با هم نوعانش دیدار و با آن ها یکی می شد و تنها در نور می توانست خودش باشد و از این متنفر بود. این نابرابری واضحی که میان ذات خودش با ذات نور حس میکرد برایش آزاردهنده ترین چیز ممکن بود. هر چه نباشد فرزند تاریکی بود و این وضع را نمی پسندید. حتی همراهیِ همیشگی آن انسان را نیز به سختی پذیرفته بود. سایه ای جوان و مغرور بود. حال با این همراهی غرورش را لکه دار شده می دانست و تحمل این بی عدالتی از توانش خارج بود. این اوضاع کم کم موجب تنفرش نسبت به ذات خودش شد. تا آن شب...
مثل همیشه با بقیه در تاریکی محو شده بود و به صدای میزبان خود گوش می داد که هر شب قبل خواب متن های گوناگونی را مطالعه می کرد. آن شب هم اوضاع همین گونه بود. اما متن آن شب فرق می کرد. فرقی که باعث شد سایه دیگر از ذات تاریکش بدش نیاید. ذاتی که گمان می کرد باعث نیازمندی او می شود، اما حالا دیگر به وجودش، به سایه بودن، به فرزند تاریکی بودن افتخار کند. آن متن این بود:
تاریکی
سیاهی مطلق
و در آن بین تولد روزنه ی نور
همه شتابان به سوی جوانه ی نور
خسته از سیاهی
به امید روشنایی
به امید رهایی از تاریکی
و چه کسی می داند
که تاریکی ریشه ی ان جوانه است
که این تاریکیست که به وجود نور معنا می بخشد
همچون ستارگان که در آسمان صبح منزوی و پنهان اند و در آسمان تاریک شب چشمک زن و رقصان...