خیلی ساده است که بگویی اوضاع باید تغییر کند. اما وقتی میخواهی تلاش کنی آن را بشناسی و بعد ببینی کجای کار را میتوانی تغییر دهی، میبینی که پیچیدگیهای زیادی در شناخت، تصمیمگیری و اجرا وجود دارد.
مثلا همین آموزش! ویگوتسکی، پیاژه و دیویی تاکید کردهاند که آموزش باید بر محور یادگیرنده بچرخد. هر کدام از دیدگاه متفاوتی به یادگیرنده نگاه میکنند، اما اصل حرف این است که برای آن که بتوانی مسیر یادگیری را درست طراحی کنی، باید به یادگیرنده توجه کنی. یادگیرنده چه نیازی دارد؟ برای زندگی در چگونه جامعهای آماده میشود؟ چگونه یاد میگیرد؟ ساختارهای ذهنیاش چگونه شکل میگیرند؟
این قدر این توجه به کودک در یادگیری مهم شده است که در پیماننامه حقوق کودک در سازمان ملل، نه تنها دسترسی به آموزش یکی از حقوق کودکان در نظر گرفته شده است، بلکه کودکان حق دارند انتخاب کنند که چه چیز را یاد بگیرند. (بند ۲۸ پیماننامه حقوق کودک)
حالا اینها را بگذارید کنار نظریههای اقتصادی که وارد آموزش شدهاند. تستهای مختلفی که برای سنجش سطح علمی طراحی میشوند. از تستهای درون مدرسهای تا تستهای کشوری تا تستهای بینالمللی. به هر حال باید نتایج عملی در دست باشند تا آدمها بتوانند بفهمند پولی که در آموزش خرج کردهاند، به سرمایه انسانی تبدیل شده است یا نه! طبیعی است که کیفیت آموزش را با عدد بسنجند! تازه به قرن بیست و یک هم رسیدهایم! پس تواناییهایی که باید به یک کودک یاد داد تا بتواند در آینده متغیر و نامعلوم ما زندگی کند، گستردهتر از قبل است!
انگار وقتی به یادگیرنده نگاه میکنی، با لایههای متعدد یک سیستم پیچیده احاطه شده است. برونفِنْ برِنِر مدلی دارد که این لایهها را توصیف میکند.
فرض کنید بخواهیم آموزش را برمبنای کودک برنامه ریزی کنیم. در اولین لایه (میکروسیستم)، کودک با خانواده، مدرسه، دوستان، تکنولوژی و ... در ارتباط است. هر کدام از اینها میتواند روی او و خواستهها و نیازهایش تاثیر بگذارد. در مرحله دوم خود میکروسیستمها با هم در ارتباطند. ارتباط معلم با خانواده، تاثیر خانواده روی مدرسه، تاثیر تکنولوژی و ارتباطات بر خانواده و ... در مزوسیستم بررسی میشود. خود این ارتباطات بر کودک تاثیر میگذارد. یک مرحله بالاتر (در اگزوسیستم)، سیاستگذاریها و تصمیمگیریهایی قرار دارند. مثلا این که باید کنکور بدهیم تا به دانشگاه وارد شویم، یا این که باید کتاب درسی در طول سال یاد گرفته شود یا ... کوچکترین سیاستهایی هستند که مستقیم یا غیر مستقیم میتوانند بر کودک تاثیر بگذارند. پا را کمی که فراتر بگذاریم در ماکروسیستم، فرهنگ و جامعه و ساختها و هنجارها هم وارد میشوند. عامل زمان هم بر همه این لایهها تاثیر میگذارد و آنها را تغییر میدهد.
برای این که شروع کنی و تغییر ایجاد کنی، باید اول همه این لایهها را بفهمی. برای همین دو سه سالی است که احساس میکنم قبل از هر کار جدیدی نیاز به مشاهده دقیق دارم. مشاهده و نوشتن و به اشتراک گذاری داستانها. فرقی نمیکند بخواهی در کلاس درست تغییری ایجاد کنی، یا در یک مدرسه روستایی یا در سطح کشور. از طرفی امروز جملهای خواندم که حس کردم درست است. کرت لوین می گفت باید در یک سیستم تغییر ایجاد کنی تا بتوانی آن را بشناسی. انگار در حلقهای گیر میکنیم بین شناخت و تغییر. انگار هر کدام بدون دیگری وجود ندارد. در عین حال شاید مته به خشخاش زدن و تا رسیدن به شناخت ایدهآل صبر کردن هم کار اشتباهی باشد.
برای همین انگار عضو گمشده این حلقه بازخورد است. اول باید آدمها و عضوهای درگیر در این سیستم را بشناسی. اهمیت تغییری که میخواهی ایجاد کنی را با آنها به اشتراک بگذاری. و بعد همه با هم شروع به کار کنید. ولی در هر لحظه باید شنونده بود. باید آماده هر بازخوردی از هر عضوی باشی. باید جرات داشته باشی که وسط راه، مسیر را دوباره طراحی کنی...