انگار که اولین باری که میرم سر هر کلاس برام خیلی هیجان، دلواپسی، شادی و فکر به همراه داره. از صبح که بیدار شدم ذهنم درگیر این بود که چه کارهایی باید بکنم. حتی توی تابستونا هر بار که میخوام به طرح درسا فکر کنم هی گیر میکنم توی همون جلسههای اول. بارها و بارها تو خونه که تنها میشم شروع میکنم تصور جلسه اول کلاس و با بچهها حرف میزنم. هی باید تو ذهنم خیس بخوره و بهتر بشه دیالوگهایی که میخوام باشون داشته باشم.
یکی از بخشهایی که هر دفعه دست و پام رو توش گم میکنم، بخشیه که میرسم تو کلاس و میخوام خودم رو معرفی کنم. همیشه بعد از سلامهای بلند و یک شکلی که میکنم و میرم توی کلاس، میرسم به این دیالوگ تکراری: خب!من غزل اسماعیلی ام. امسال قراره به شما فیزیک درس بدم. و بعد نمیدونم که چی باید از خودم بگم. حتی نمیدونم که چقدر از وجود خودم رو باید توی این معارفه با بچهها به اشتراک بذارم. نمیدونم گفتن چه چیزهایی از من براشون هدایت کننده اس در مسیر شناخت من.
امسال یکی از چیزایی که برای بچه ها تعریف کردم از خودم، داستان دوچرخه سواری کردنم بود. این قد که خودم ازش ذوق زده بودم. همهشون توی گزارشا از این موضوع نوشته بودن. ولی جالبه برام که این گزارههایی که در مورد خودم ردیف میکنم برای بچهها نماد چه خصوصیاتیه. و با این گزارهها چه تعریفی از من در ذهنشون میسازن. آیا من همین گزارههایی هستم که میگم؟
مدل حرف زدن در مورد قوانین کلاس هم برام جالب بود امسال. شاید خندهدار ترین قسمتش این باشه که هیچ باری از حدود ۱۰ باری که در مورد این قوانین در تخیلاتم شروع کردم با بچهها حرف زدن، این طور ساده قانون کلاس رو براشون توضیح نداده بودم. از اتفاقای خوشایند و فیالبداهه کلاس بود. وقتی میگفتم تنها قانون کلاسمون همدلیه و مثال میزدم، قیافه بعضیهاشون یه جوری بود که انگار دارن یه حرف درست حسابی میشنون. یه قانونی که به نظرشون منطقیه و حاضرن بهش تن بدن. حتی توی بازگو کردن برداشتهاشون کم نبودن کسایی که در موردش نوشته بودن برام. (البته که اینا همه برداشت ذهنی منهJ) یه مزیتش این بود که به یاد سپردنش و ارجاع دادن بهش خیلی ساده اس. همدل باشیم.
یه کار دیگه هم کردم. البته قبلا کمی بش فکر کرده بودم ولی بازم تصمیمم کاملا لحظهای بود. اصن این تصمیمای یهویی بخش مهمی از معلمی منه. بهشون گفتم که امسال می خوام هر جلسه برام از کلاس و حسشون و هر چیزی که یاد گرفتن یا هر سوالی که داشتن یا براشون ایجاد شده یا حسی که توی خونه موقع حل تمرین ها و یادگیری داشتن برام بنویسن. نگاهشون پر از غر بود وقتی شنیدن. ولی براشون کلی حرف زدم در مورد این که چرا فک می کنم این کار مهمه. این که باعث میشه آروم آروم ذهنشون رو بررسی کنن و بفهمن چه فرآیندی رو طی کردن. این که ثبت کردن جز گم شده بیشتر کاراییه که انجام میدیم.
نمی دونم که چقدر جواب بده. ولی خودم هم باید به این نوشتن عادت کنم. اصن شاید برای همین این جام. شاید باید جایی باشه که ذهنم آروم آروم بفهمه چه اتفاقی داره براش می افته. که کم کم بشناسه خودش رو و شکل بگیره.