خانه های قدیمی را دیده اید؟ پر از خاطرات گونان، کمی ترسناک، گاهی متروکه، با دیوارهای کاه گلی و سقف چوبی. یادتان هست وقتی موقع خواب می شد به سقفش که پرده ای سفید داشت خیره می شدیم که مبادا حشره ای ترسناک ببینیم. سوسک یا عنکبوت یکی از وحشت های خانه های قدیمی بود! بله خانه های قدیمی عناصر زیادی را در دل خود جای داده اند، خاطرات بسیار شیرین کودکی در کنار ترس ها و غم ها قرار دارند. تصویر کنید همین خانه ای که در تصویر می بینید در روزگارانی دور، محل زندگی افراد خاصی بوده، میهمان آمده و رفته، شادی دیده، غم دیده و قصه ها را لابه لای دیوار های خود جای داده است.
همین بنا که شاید قدمت آن به 100 الی 200 سال برسد، دقیق نمیدانم شاید هم بیشتر، با این ستون های چوبی اش، زمانی شوکت و حشمت داشته است. صاحب خانه هر صبح که از خواب بر می خواسته تمام درها و پنجره ها را باز میکرده تا هوایی تازه وارد خانه شود. زن خانه از طلوع تا غروب آفتاب درخانه مشغول پخت و پز و تمیزکاری و رسیدگی به امور فرزندانش بوده و مرد خانه نیز می رفته پی کارش و شب که می شده احتمالا با دستی پر بر می گشته!
زیرزمینش را بگو، محل انبار ظروف و خوراکی ها بوده. از انگور بگیر تا آبغوره از سینی مسی بگیر تا دیگ های بزرگ، همه و همه در این زیر زمین نگهداری می شده. می دانید زنجان شهر مس است، بهترین ظروف مسی در این شهر تولید می شود. از فقیر گرفته تا غنی همه در خانه هایشان از این ظروف داشتند، هرکه مالش بیشتر بود طبیعتا زیر زمین خانه اش تا سقف پر بود از دیگ و دیس و سینی. زن این خانه را تصور کنید که برای میهمانی بزرگی از زیر زمین خانه تجهیزات لازم را بالا می آورده و در حیاط خانه بساط پخت و پز برپا می کرده.
روز مهمانی را تصویر کنید: در خانه مثل همیشه باز است، باد پرده ورودی خانه را هی کنار می زند، خانه پر از سر و صدا است، کودکان فریاد شادی سر می دهند و مادران هی به آن ها می گویند: بروید در جای دیگری بازی کنید. گوش آن ها بدهکار نیست، هرگز نبوده، کودک صد سال پیش هم مثل کودک هزاران سال پیش و کودکان امروز به بازی نیاز داشتند و بازی می کردند، پر سر و صدا. خانه شلوغ است، همسایه می آید فامیل می آید آخر امشب در این خانه مهمانی است.
شب می شود، همه آمده اند، شام می خورند، میوه می خورند، چایی می نوشند و با یکدیگر صحبت می کنند. زن ها مشغول جمع کردن و شستن هستند، در همان حین با یکدیگر حرف می زنند، یکی از بچه اش می گوید، یکی از حاج آقا، یکی از حاج خانم و دیگری از سفر مشهدی که در پیش دارند. خانه قصه ما هم مشغول گوش دادن است. گوش می دهد و دم نمی زند. مهمانی تمام می شود، همه می روند و باز اهل خانه در خانه می مانند. روز ها همین طور می گذرد. این دیوار ها هر روز چیز جدیدی می بینند و می شنوند.
آری این خانه ها قدیمی گویی روح دارند، روحی باستانی که وقتی آن را تماشا می کنی از اعماق تاریخ به سمت تو می شتابند و وارد چشمانت می شوند. تو می دانی آنجا پر از قصه است و این را نیز می دانی که به زودی نابود خواهد شد. به جان آن ساختمان جدیدی ساخته خواهد شد. انسان های جدیدی در آن جا زندگی خواهند کرد، دیوارهای جدیدی ساخته خواهند شد و باز هم آن ها شاهد ماجراهایی خواهند بود. آدم دلش می گیرد، نه که همه ولی دل آن هایی که کودکی یا جوانی شان را در آنجا گذرانده اند می گیرد ولی چاره ای نیست. آدم بار خاطراتش را به دوش دارد، چه دیواری بماند، چه نماند.
این بار وقتی از کنار خانه ی قدیمی ای عبور کردید، بیشتر نگاهش کنید، دقیق تر. آن وقت متوجه روح باستانی و قصه ها خواهید شد. همه می آیند، همه می روند. یک روز چیزی ساخته می شود و روز دیگر از بین می رود و به واقع دوچیز باقی می ماند: خوبی و بدی.