عزیزه من
اینطور نیست که اگر آدمی کسی را در ذهن و قلبش ادامه دهد، پای «زنده نگه داشتن خاطرات عشق تا انتهای زندگی» در میان باشد!
تا تجربه نکرده باشی درک نمیکنی چه بر سر عشقهای ناکام خواهد آمد. دیگر عشق نیست. تکه سنگی است که روی سینهات سنگینی میکند؛
خشمی است که برق چشمانت را میدزدد؛
اندوهی است که سایهی تاریکش را روی هر آنچه از آینده مانده میاندازد؛
نفرتی است که وقتی اشکی برای ریخته شدن نداری، در رگهایت جریان پیدا میکند....
عشقِ نافرجام ناخالص ترین عنصر جهان است. و تو نمیدانی قرار هست تا دیگر چه چیزهایی را به وجودت راه دهد.
میشود حسرت..
راستی! شده آنقدر حسرتهایت زیاد باشد که برایشان نگران باشی؟ من نگرانِ حسرتهایم هستم. نگران حسرتِ اینکه نکند هیچگاه کسی شماره ام را از روی دلتنگی نگیرد؟ نکند کسی برای بودنش به من نیاز نداشته باشد؟
نگرانم که حسرتهایم چه بر سر من خواهند آورد؟
پ.ن: یک تار از موهای سفیدم پیش کسی جا مانده...