vahid.ra
vahid.ra
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

حسِ خستگیِ همینجوری...

گاهی بی هیچ دلیل و منطقی بی حوصله و خسته میشی! شهر و آدمهاش رو افسرده و پژمرده میبینی!

از در و دیوار شهر بوی خستگی و دل مُردگی رو استشمام میکنی!

اول فکر میکنی که یه خستگیه زود گذره؛ ولی وقتی به خودت میای میبینی که آخه مثلا چیکار کردم که اینقد خسته و بی انرژی شدم؟ مثلا رفتم کوه نوردی یا ده کیلومتر رو دویدم که اینقد بی جون و خسته شدم؟

هی سوال میپرسی از خودت، و هی جستار درونی که چرا اینقد بی حوصلم؟ چرا حتی حوصله خوندن کتاب و دیدن فیلمو صحبت کردن با دوست رو ندارم؟!

آخرم به نتیجه ای نمیرسیو میگی بذار فقط بنویسم؛ شاید یا نوشتن بشه کمی از حال و احوالات این ذهن برهم ریخته رو بهبود بخشید.

میگن وقتی احساس کِسِلی و افسردگی داری، با یکی حرف بزن و حرفای دلت رو بریز بیرون تا کمی آروم شی. منم امروز حرفای دلم رو برای ویرگول بیرون ریختم. اینجا فقط برای حرف خوب زدن نیس. اینجا جای حرف زدن هست. اینقد حرف بزنی تا آروم شی. اینقد حرف بزنی تا خالی شی و حس سبکی بت دست بده.

نمیدونم ولی یه بغضی هم ته گلوم هست امروز که نمیدونم چیه دلیلش؟اگه کسی فهمید بگه!

فقط اینو میدونم که احساس تشنگی دارم ولی دلم آب نمیخواد...

خوزستانبی آبی
می نویسم تا شاید از میان نوشته هایم خودم را پیدا کنم...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید