بارون همیشه زیبا نیست... شدت بارون جوری بود که مجبور شدم زیر سقف مغازه های کنارِ خیابون نظاره گرِ این مراسمِ آبیاری آدمها و خیابونها باشم. پیش خودم گفته بودم که این…
به پیشوازِ عزا در روزِ جشن! امروز صبح در حالی که داشتم از خانه به محل کارم میرفتم دیدم عده ای مشغول نصب پارچه های مشکی برای عزاداری محرم هستند؛ در دلم گفتم عجب مردمانی…
کتابهایی که در فصل بهار خوندم چند روزیست که کتاب جدیدی برای خوندن ندارم و این برای منی که در این سالهای اخیر دست به دامن کتابها شده ام چیز خوبی نیست. همچون معتادی که جنس…
به حضور نپذیرفتنِ جناب دکتر شریعتی! یکی از کارهایی مورد علاقه من پیاده روی است و همیشه هم ازش گفتم و نوشتم. پیاده روی رو نه از بابِ ورزش و سلامتی و تندرسی، که این سودِش بجای خ…
پرسه در شهر با یادِ فرهاد! عکس تزئینی. عکس از مینا حشمتی (اینستاگرام) چه خونه ی باصفایی بود. قدیمی ولی خوش بر و روو، با اصالت، و نرم و گرم روزگار چشیده؛ از همون خونه…
دو فنجون ... قهوه را دَم میذارم و منتظرم تا بوی قهوه شامه ی لحظاتم رو نشانه رود، و چقدر عاشق این انتظارم؛ انتظاری معمولی، و چقدر همین معمولی بودن زیباست…
مرگ گاهی دوغ می نوشد! پارسال بهار وقتی نصف شب با یه دردِ عجیب تو قسمت سمت چپ قفسه سینه ام از خواب پریدم، فکری جز اینکه دارم سکته میکنم به ذهنم نرسید! دقایقی بعد…
عطرِ گُل هایِ اَنگوری! همیشه فصل بهار یه ویژگی خاص رو نسبت به دیگر فصل ها برام داشته و اون اینه که همیشه تو این فصل سطح امید و انگیزه ام نسبت به فصل های دیگه بالا…
دفترِ زندگی! روزهای آخرِ سال هستش و معمولا آدمها تو این روزها یا میگن که چقدر زود گذشت و یا به این فکر میکنند که در این سال چه ها کردند و چه ها نکردند.…
یه فنجون از لحظه ی حال هوا که خوبه، فنجون چای و کیک شکلاتی هم که کنارم هست، موسیقی هم که در حال پخش، پس به درکِ اَسفل السافلین که خیلی از مشکلات هم هست. اصلن باید…