در حال حاضر در یه عصر داغ تابستونی یه چای داغ هم واس خودم ریختم که بیشتر از اینی که هست داغتر شم☕? (زندگی قشنگیش به تضادهاشه)؛
و همزمان دارم به آهنگ پانزده سالگی رضا یزدانی گوش میکنم و مشغول ثبت آنچه در ذهنم میگذرد...
نمیدونم این حسی که من در حال حاضر دارم فقط مختص خودمه یا نه در این راه تنها نیستم؟!؟! حس اینکه زندگیم یجورایی شده مثه قایقی شناور روی آب و نه جلو میره و نه عقب و انگار داره فقط همون جایی که هست بالا پایین میشه. منتظرم بادی بیاد که تکونم بده، به کدوم سمت نمیدونم! فقط همین که تکونم بده و از جایی که هستم منو جابه جا کنه واسم کافیه!
واقعا چرا به این نقطه میرسیم؟به نقطه ای که نمیدونیم باید به کدوم سمت بریم؟
چرا باید منظر بادی باشیم که بیاد و قایق زندگی مارو با خودش ببره، اونم جایی که خودش میخواد!!!
بش میگن درجا زدن.
یعنی در ظاهر داری حرکت میکنی ولی به خودت که میای میبینی همون جایی هستی که پارسالم بودی،سال قبل هم همینطور و سالهای قبل هم همینطور...
لوکیوس سِنِکا (فیلسوف رومی) میگه "برای کسی که نمی داند کجا می خواهد برود و چه هدفی دارد، هیچ باد مساعدی وجود ندارد." حرف درستی هم هستش وقتی ندونیم به کدوم سمت میخوایم بریم، بادی مطابق میل ما هم وجود نداره. یعنی یه بادی میاد که بجای اینکه قایق ما رو به مقصد مشخصی برسونه، میبره به ناکجاآباد و شایدم غرقمون کنه...
نمیدونم واقعا چی میشه که آدم بعد از چند دهه زندگی به این نقطه میرسه. شاید معنای زندگی رو گم میکنیم؟شاید هم معنایی برای زندگیمون تعریف نکردیم!!!
شاید اصن به خاط اینه که از قبل برای خودمون هدف هایی رو تعریف میکنیم که اصن این هدف ها خواست دلمون نبوده! شاید از قبل برای چیزی جنگیدیم که اصن ارزش جنگ کردن نداشته!! شاید هم زیادی از خودمون انتظار داشتیم و حالا فهمیدیم که نباید این همه هم زندگی رو جدی میگرفیتم!!!
چاییم سرد شد و آهنگ رضا یزدانی هم برای بار دهم پلی شد و من که چیزی به ذهنم نرسید...
اگر شما این نوشته رو خوندین و به ذهنتون رسید که چی میشه آدم به درجا زدن میفته و قایق زندگیش دیگه حرکتی نمیکنه از تجربتون بنویسید و نظرتون رو بگید...!