masoomeh ghanian
masoomeh ghanian
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

آن

همه جا تاریک، غلیظ، سنگین و خفه بود. پر از سنگینی بود، سنگینی‌ای که هرگز نمی‌توانید تصور کنید.انگار که تمام جرم زمین در وجود او بود و این جرم در یک محیط چسبناک و کثیف و تاریک هیچ قابلیت تحرکی نداشت...

در یک آن همه چیز عوض شد؛ در یک فضای بلند و روشن بود، نسیم سبک و خوشبویی به صورتش می خورد و یک حال سبک و پرسروری به او می داد، احساس سبکپایی می کرد و در آن فضا می دوید و وقتی می دوید آن نسیم و سبکی آن را بیشتر حس می‌کرد.

در آن فضای بلند، روشن و سبک موجوداتی با بالهای رنگارنگ در حال پرواز بودند و روی گیاهان خوش‌آب و رنگ و لطیفی که گل نامیده می‌شدند می نشستند و برمی‌خواستند. عطر لطیف گلها آن فضای بلند و روشن و سبک را دلنواز و خواستنی کرده بود و چنان حس دلخوشی به درون دلش می ریخت که انگار قرار است لحظاتی بعد جشنی برپا شود.

افرادی در آن فضا در حرکت بودند که نسبت به آنها کشش و تمایل حس می کرد. به آنها نزدیک می‌شد و آنها به او لبخند می زدند و انگار جریانی از گرمایی لطیف از دلش عبور می کرد و گاه هم را در آغوش می‌گرفتند..‌.

اما تمام آنچه تجربه کرد فقط یک آن بود و باز همان تاریکی غلیظ و متراکم و چسبناک و سنگین...

پرسید آیا نمی تواند همچنان به آن فضا برگردد؟ به آن سبکی و انبساط و دلنوازی فوق‌العاده ای که در فضا و جسم و حالش حس می کرد؟

گفته شد مزه این تجربه به همان است که یک آن باشد و اگر بیش از آن باشد لوث خواهد شد؛مثل گوهری که کمیاب است و قدر می یابد و چون فراوان شود چون ریگ به زیر پا خواهد رفت و کوچک انگاشته خواهد شد.

اما او التماس کرد که آن یک آن را برایش کش بیاورند. دلش قنج می رفت که با آن موجوداتی که به او لبخند می زدند معاشرت کند...


آن یک آن را برایش کشیدند و او زندگی یافت. در یک غروب خفه روی تراس کثیف و به هم ریخته خانه‌اش نشسته بود و در حالیکه به خورشید نگاه می کرد از ملال تکرار هر روز احساس حال به هم خوردگی می‌کرد. به پنجره ساختمانهای روبه روی خانه اش که نگاه می کرد نسبت به موجوداتی که پشت آن پنجره های پرده‌آویخته، زندگی می‌کردند احساس انزجار می کرد؛ موجودات پستی که حاضر بودند به خاطر یک منفعت کوچک، دوست آسیب‌پذیر و شکننده خود را بفروشند، حتی آنها که ظاهرا خیلی باکلاس به نظر می رسیدند.

دیگر به نظرش بی معنی می آمد که این دنیای تکراری و مناسبتهای حقیر آن را تحمل کند؛ در یک آن قرصها را پایین داد و همه جا تاریک بود، یک تاریکی غلیظ، چسبناک، متراکم و سنگین. سنگینی‌ای که هرگز نمی توانی تصور کنی، یک سنگینی چسبنده‌،کثیف،...


هرگونه بهره برداری از این اثر منوط به کسب اجازه از نویسنده است.

نویسنده: معصومه غنیان

داستان فلسفیداستان کوتاهفلسفه زندگیمعنای زندگیهدف از زندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید