هر چقدر مهرنوش به این قابلیت نویسندگی من غبطه می خوره اما به چشم خودم نمی یاد. و خودش می گه دقیقا به همین خاطره که تصمیم گرفته سفت بالاسرم واسته تا این قابلیت من حیف نشه.
او که می گه تو فقط باید بشینی بنویسی و فکر هیچ چی رو نکنی و غصه چیزی رو نخوری .همه کاراتو اسپانسر انجام بده، فقط تو بنویسی. یعنی در این حد.
میگه می دونی صنم، این قدرت نوشتنت پاداش جسارتت هست. من هیچ وقت به اندازه تو جسور نبودم، به خاطر همین به چشم خودم نیومدم اما تو کاری رو که من نکردم کردی و همیشه برام تحسین برانگیز بودی اما خودت نمیفهمی چقدر ستودنی هستی و به چشم خودت نمی یای.
می گه تو مثل کسی هستی به جنگ خرسی رفتی که به روستا حمله می کنه و من مثل کسی هستم که داره تو خونه خودش امور روزمره خودشو پیش می بره. من دارم اواز می خونم و آدامس می جوم و به بامزگی بچه ام میخندم اما تو زخمی و خسته هستی بعد به من نگاه می کنی و فکر می کنی که تو قدر موهبت زندگی رو نمی دونی. به اندازه بقیه سرخوش نیستی، حتی به بچه دار شدن فکر نکردی و .... و به چشم خودت نمی یای اما در واقع این تو بودی که قدر موهبت زندگی رو می دونستی و به خاطر سرحال موندن روستا با خرس درافتادی. اما خودت متوجه شجاعت و جسارتت خودت نیستی چون شخصیت تو جوری بود که گزینه دیگری نمی دیدی که بخای جنگیدن رو انتخاب کنی یا نکنی.
اینکه تو نمی خندی به خاطر این نیست که قدر زندگی رو نمی دونی به خاطر اینه که واقعا خستهای. اینکه به بچه دار شدن فکر نکردی به خاطر اینه که در حال جنگیدن بودی و وقت نداشتی
و دقیقا به همین دلیله که ذهنت تیزه و و دهانت پر از سخن. چون همهاش در حال برررسی بودی که چطور این خرس رو به زمین بزنی. از کجا وارد بشی چه ابزارهایی داری و چه محدودیتهایی و ...
اما من در تمام این مدت داشتم تی وی تناشا می کردم.
تو فکر می کنی همه مثل تو هستند و تجربه های قهرمانانه از سفر زندگی دارن. اما اینطور نیست امثال من که پای تی وی بودن رو به سفر قهرمانانه ترجیح دادن عاشق این هستند که داستان این سفرهای امثال تو رو بدونن و تو باید بنویسی و از خلال این نوشته هات، تجربه های مبارزه ات با خرس های زندگی می زنه بیرون و ما کیف میکنیم.
تو باید بنویسی
من خودم پی چاپ و بازاریابیشون رو میگیرم.
تو باید بنویسی لیلی.